Thursday, December 4, 2008

شاخساران- باب اول


كودك با چشمان درشت و سياه رنگ خود هراسان به اطراف نگريسته بود . تاريكي و ظلمات بر روي همه چيز سايه افكنده بود . ابار از رمس پر گشته بود ودر جويبارها همچون رگهاي آدميزاد ، خون جاري گشته بود . وش مقام خود را به راورا داده بود و بختيار براي استجاب موجوديت خود سر تعظيم برآسمان فرود آورده بود . هوام و رنود در پي فرصتي در كمين زمان نشسته بودند . ناره معيارسنجش نبود و صداي طبل و دهل در كوي ها نشاني برحقيقت دروني آن واقعه بود . سكوت شكنجه آوري بلاد را در بر گرفته بود .چكاوه دلنشين بلبلان ديگر به گوش نمي رسد و صداي غار غار كلاغان فضا را احاطه نموده بود . كودك ،سرگردان در كوچه هاي ماتم گرفته به حركت در آمده بود . زنبيل تمازان از سنگهاي زمخت پرگشته بود و كسب حفاران رونق يافته بود . كرم و سخا اشك ماتم فرو مي ريختند و اشياخ با عصاهاي فرسوده خود بر زمين مي كوبيدند تا ضرباهنگ غم را براي دهر به نمايش بگذارند . رستاخيز خرامان ، خرامان در كنار آدميان به حركت درآمده بود و يتيمه ايام آرامش انسان به گنجي در دل خاك سپرده شده بود . دربهاي باز و پنجره هاي شكسته نشان از فاجعه اي هولناك داشت . خانه هاي سوخته ،زنان سياه پوش و پيكره هاي بي جان مردان بر عمق رويداد دلالت ميكرد . آري آدميان فرياد روزهاي از دست رفته را سر ميدادند . فريادي به بلندي ستونهاي نگهدارنده آسمانها . كودك از كنار ويرانه هاي كوي و برزنها گذشت و به ميدان شهر رسيد . او آدميان را نظاره گر بود كه در كنار هم به آرامي آرميده بودند . عده اي ديگر كه توانايي حركت نداشتند در كنار آبنماي سنگي بزرگي نشسته بودند و تمناي رهايي از محبس را از درگاه پرودرگار تمنا مي نمودند . لبهاي تشنه و ترك خورده، چهره هاي خسته و درمانده و نيزه هاي سنگين سربازان حكايت از وقوع پيكار خونين را داشت . قطره هاي خون همچون دانه هاي درشت باران از سرو پاي جنگاوران بر روي زمين ميچكيد و ناقوسهاي شهر به نشانه ورود فرشته مرگ شب و روز از ندا باز نميايستاد . پسرك سرش را به سوي آسمان بلند كرد تا بتواند رنگ آبي را باز براي خود تدايي كند . اما گويا آسمان ازشدت فساد آدميان پهنه را براي اشرف مخلوقات به جاي گذارده بود وخود پرده حجاب را بر روي زمينيان كشيده بود و دود غليظي به رنگ مازوت همه جا را فرا گرفته بود . كودك بار ديگر سر خود را نااميدانه به سوي زمين به پايين آورد تا بتواند از او كمك طلب كند اما فرشته مادركه از سركشي فرزند رنجها ديده بود ، توانايي ياري نداشت . مكانهاي مقدس از بيماران و رنجوران پرگشته بود و طعامي براي امكال يافت نميشد . آدميزاد هر آنچه را كه ميتوانست براي ادامه زندگي از آن بهره ببرد به كار برده بود و سواران بدون رخش در همه جا پراكنده بودند . پسرك راه خود را در كنار ديوار پيرامون شهر دنبال كرد و به دژ بزرگي رسيد . بارو تنها نام را به يدك ميكشيد و ديگر ابهت روزهاي قديم را نداشت . تكه سنگهاي بزرگ از پيكره جدا گشته بودند و بر روي زمين جاي گرفته بودند و باقيمانده ديواره ها نشان از مقاومت و ايستادگي داشت . رخهاي گوشه نشين شهر به آواره هايي دل شكسته مبدل گشته بودند و با تمام وجود فرزند را در خود جاي داده بودند . او همانطور كه انگشتان خود را به نشانه نوازش به ديوار ها ميكشيد از يك پلكان به سوي بالا به حركت ادامه داد تا خود را در بالاي ديواره شهر يافت . در پشت ديواره هاي شهر اجساد زيادي ديده ميشد و همچون ريگهاي ماسه زار عرصه زمين را پوشانده بودند . تنها لاشخوران را كه ميهمانان ناخوانده اين ديار بودند را ميشد در آسمان و بر روي اجساد ديد و گويا تنها فاتحان اين جدال خونبار آنان بودند و بس . جنگ افزارهاي شكسته ،اسبهاي بيجان ، بيرقهاي بر زمين افتاده و سكوت مرگ آور نشان از اميد به ادامه زندگي بود و آينده اي مبهم . پسرك نگاه خود را متوجه دوردستها نمود و دستان خود را براي ديدن بهتر بر روي پيشاني خود گذاشت . نور از چشمان او بازتاب نمود و در ذرات معلق آسمان و هوا نفوذ كرد و به آخرين نقطه اي كه ميتوانست برود خود را رساند . او براي تمركز بيشتر دستان خود را به صورت مشتي توخالي درآورد و بر روي چشمانمش قرارداد تا بتواند وسعت ديد خود را بيافزايد . تصاوير مبهم ، به آرامي به يكديگر پيوستند و بوم نقاش شكل گرفت .چشمان پسرك همچون قلم سنگتراشي تصاوير را براي خود برجسته كرد و نورها را تفكيك نمود . خيمه هاي سياه همچون كلوني مورچگان پديدار گشت و پرچمهاي سياه كه با حركت تندباد به سوي شهر نشانه رفته بود نمايان گشت . در اطراف خيمه ها زياده خواهان در حال تكاپو بودند و ارابه ها از سويي به سوي ديگر در حركت بودند . گويا سپاه ابليس به طمع حرص و تملك روح نيكان نيروي خود را تقويت نموده بود و از تصرف اين ديار بعد از سالي نااميد نگشته بود . اما از سكوتي كه در ميان آنهادر هنگام جابجايي برقرار بود ميشد سرگشتگي و عصبانيت و ترس را در بين آنها احساس نمود . ديده بانان در اتاقك هاي چوبين خود در پشت حصارك هاي ساخته شده از چوب درختان همچون مجسمه هايي بدون حركت ايستاده بودند و با نگاه حريص خود آرزوي ورود و پايان سرگشتگي خود را از الهه تاريكي مينمودند . كم شدن دود هيزمها در ميان خيمه ها حكايت از فروكش كردن طغيان عطش براي تصاحب بود و نشان بر نزديك شدن پايان داستان . زمستان در راه بود و دشمنان از ترس رسيدن اين عنصر باوقار طبيعت ، به تكاپو افتاده بودند . آري نيروهاي طبيعت نيز قادر به تحمل آنان نبودند و الهه باد به حركت درآمده بود و فرشته آب ، آنان را از وجود خود بي نصيب گذاشته بود . خشكسالي همه جا سكني گزيده بود و نيكان از آن بي بهره نبودند . سوز سرما همچون آتشي زبانه كشيده بود و ميتوانست هر موجودي را از حركت باز آرد . مدافع و مهاجم درمانده بودند كه شروع فصل زمستان را به فال نيك بگيرند و يا اقبال بد خود . پسرك كه شدت سرما همچون سوزني به درون او نفوذ كرده بود به آرامي در پشت ديواره نشست و پاهاي خود را در ميان سينه جمع كرد و سر خود را با دستانش در آغوش گرفت و در دل شروع به گريه نمود . باد با وزش خود به حركت قطره هاي اشك پسر سرعت بخشيد و با نواي خود ساز غم انگيز را نواخت . ناگهان صداي خشخشي كه به سختي شنيده ميشد از اطراف او برخواست و صدا نزديك و نزديكترشد .پسرك هراسان غم خود رابراي لحظه اي فراموش كرد و از جاي برخواست . به اطراف خود نگاهي انداخت و صدا را دنبال نمود . او هر چه به صدا نزديكتر ميگشت بر كنجكاويش افزوده ميشد . او خود را به صدا رساند و در داخل سنگر سربازي را ديد كه به سختي برروي زمين ميخزيد و سرباز با چشماني نيمه باز به او خيره گشت . مرد جواني كه كلاهخودش بر روي زمين افتاده بود و دستمال خونيني بر سرش بسته شده بود . خونابه هاي خشك شده را كه راه خود را همچون جوي آبي پيدا كرده بودند را ميشد در تمام چهره او ديد . بدن خاك آلود و زره شكسته حاكي از آن بود كه او مدتهاست كه در اينجا رها شده است . در پشت مرد بيرق افراشته اي آويزان بود كه پايه آن با ريسمان ضخيمي به كمر او بسته شده بود . پسرك خود را بر بالاي سر جنگاور رساند و پس از چند لحظه اي به او گفت : (( تو كيستي و چرا قصد داري به اين سختي خود را بر روي زمين بكشاني؟)) . سربازبه او لبخندي زد و لب به سخن گشود . (( من يكي از آخرين بازماندگان مدافعان شهر هستم . تمامي نگهبانان از فرط خستگي و گرسنگي و يا بيماري ديواره ها را رها كرده اند و براي حفظ خود و خانواده شان به درون دهليزهاي زير شهر پناه برده اند و عده اي ديگر كه در ديوارها باقي مانده اند تنها به نشستن و انتظار و روز واقعه اكتفا نموده اند . با گذشت زمان و فصول آذوقه ما تمام شده است و بيماري به تمام شهر سرايت كرده است . عده بيشماري جان خود را از دست داده اند و ديگر مردم توان مبارزه ندارند .دلاوران اين ديار يكي پس از ديگري جان باختند و ديگر حتي نوشتالويي وجود نخواهد داشت تا پس از مرگ ، بتوان از آن ياد كرد.امير اين ديار نيز از بيماري درگذشته است )) .
پسرك گفت : (( اي دلاور براي چه اين بيرق را به خود بسته اي و آن را به اين سختي با خود حركت ميدهي ؟ )) .سرباز گفت : ((اين درفشي كه ميبيني تنها نشانه حياتي است كه ميتوان زنده بودن شهر را از آن تعبير كرد. دشمنان ما ميدانند كه اگر بار ديگر يورش بياورند و موفق نگردند ، خود بازنده ميدان خواهند بود و مجال جبران را نخواهند داشت. براي همين من مدتي است كه آن را از ديواره اي به ديواره ديگر جابجا ميكنم تا دشمن گمان ببرد كه مدافعان اين مرزو بوم همچنان پابرجا هستند و خطر هجوم را بر جان ترجيح ندهند . اما ديگر فروغم رو به خاموشي است و توانايي نگاه داشتن آن را ندارم . من به زودي به ديار نياكانمان هجرت خواهم كرد و از تو ميخواهم داستان دلاوريهاي اين ديار و ديده ها ي خود را براي آيندگان بخاطر بسپاري و گوش به گوش به ديگرسرزمينها برساني تا فرشتگان درگاه پروردگار بدانند كه اشرف مخلوقات به وظيفه خطير خود جامه عمل پوشانده است و از قدرت خود براي حفظ داشته ها كوشا بوده اند . از اين پس به بعد تا انتهاي اين داستان بيرق افراشته سرزمين دلاوران نزد تو به امانت خواهد بود و ميبايست اين وظيفه خطير را به سرانجام برساني .)) دلاور به آرامي پرچم سبزي را كه بر روي آن الهه عدل دو وزنه ترازو را نگاه داشته بود را از كمر آزاد ساخت و آن را به سوي پسرك بلند كرد . آه جانگدازي از وجود او برخواست و چشمانش را به آرامي بست و همه جا را سكوت فرا گرفت . درفش به سوي زمين در حال افتادن بود كه پسرك آن را با تمام وجود در دستانش گرفت و آن را همچنان برافراشته نگاه داشت . او كه توانايي جابجا كردن مرد را نداشت به آرامي از او فاصله گرفت و تنها از دور نظاره گر پيكره بيجان او شد .



سايه ها پديدار گشتند و برروي همه چيز حجابي افكندند . شب در حال فرارسيدن بود و گويا سايه ها تنها براي مدت كوتاهي ميتوانستند سرابي از تلعلع سياهي و ابهامات، قبل از حضور قلندر از خود بر جاي بگذارند . سرما بر شدت خود افزود و بر هر منفذ و روزنه اي رخنه كرد . ديگر در شهر صداي ناله زنان و گريه كودكان به گوش نميرسيد و طبل ها خاموش شده بودند . نواي زوزه باد كه درخرابه ها و ويرانه ها گرفتار شده بود و به دور خود ميچرخيد به گوش ميرسيد و صداي بر هم خوردن دربها و پنجره هاي رها شده. در آسمان به جاي ستارگان ،ابرهاي تيره نقش بسته بودند و با صداي غرش خود شيپورهاي ورود را مينواختند . ارواح بيدار گشته ، بر سر پيكره خود به زانو درآمده بودند و براي سرگرداني خود ناله فغان سرميدادند . گرفتاران هر يك به خلوتي پناه برده بودند و عرصه را براي طبيعت ترك گفته بودند . نگهبانان كه تحمل شدت سرما را نداشتند به اميد فردايي ديگر تنها باقيمانده ضخاير سوختي خود را براي گرم شدن استفاده نمودند و در گوشه و كنار ديواره ها آتشهاي كوچكي برافروختند . سربازان كه نه طعامي براي خوردن داشتند و نه آبي براي روشني و نوشيدن، خود را در پناه مردگان جاي دادند و يكي پس از ديگري به خواب رفتند و گويا از آسمانها ميخواستند كه ديگر فردايي وجود نداشته باشد .صداي سوختن آخرين هيزمها در آتش همچون نغمه دلنشين موسيقي بود كه آنها از شنيدن آن لذت ميبردند و به آن بسنده كرده بودند . در شهر ديگر نه درختي بود كه بتوان از سايه آن بهره برد و نه نساجي كه بتوان از گوشت آن طعامي درست كرد .چاهها از خاك پرشده بود و تنها دست نوشته هاي تاريخي شهر كه ميراث آيندگان بود به خاكستر تبديل شده و به افسانه ها پيوسته بود . كاسه دهان از روغن تهي بود و آبسالان به خاطره ها پيوسته بودند .

No comments: