Monday, July 28, 2008

درفشهاي برافراشته و اميد به مرور گذشته هاي خاكستر شده



درفشهاي برافراشته


شاخساران نغمه صبا را در راود به گوش اناهيتا رساندند و يكران در ماهور، با سنج فرشتگان به حركت درآمد و رسيدن بهامين را به طبيعت بشارت داد . الهه باد كه روايت داستان را از آن خود مي دانست به سرعت خود افزود تا الوان را از خواب بيدار كند . نقار خسته و درمانده، خود را به جريان رود پرخروشي كه از كوهساران سرچشمه گرفته بود سپرد . آنجل با سماع آواز دلنشين پرندگان به حركت درآمد و حيا را تاييد نمود . ازهار فرصت زيستن را غنيمت شمردند و خود را به گونه اي خاص نمايان كردند . همه چيز در حال تعقير بود و دب در انتظار فرا رسيدن شبي ديگر انتظار نقش بستن در گنبد نيلگون را طلب مي كرد . برايا به شوق درآمدند و سجد پروردگار گفتند . رباب بر پهنه آسمان نقش بست و روشنايي را با خود به همراه آورد . چهره خسته و فرسوده اي در زير درختي بدون حركت نشسته بود . او به نگريستن عالم اكتفا كرده بود و ريش سفيدش در حركت باد هم چون بلم كوچكي در آب به سوي حركت طبيعت نمار مي نمود . چشمان او نشان از پيكار طولاني داشت و موهاي سپيدش همچون شاخه هاي درخت بيد مجنوني خود را به شانه هاي خسته رسانده بودند . پيشاني پرچين و چروك او وقايع زيادي را در خود نگه داشته بود و حكايت عبور از مسيرهاي پرپيچ و خمي را داشت . چشمان كم فروغ او به سوي نامعلومي دوخته شده بود و گذشته هاي خاكستر شده را مرور ميكرد . آري همه عالم به جنبش در آمده بود و زندگي، معناي خود را شكل و بويي بخشيده بود ، اما پيرمرد از جاي خود تكان نخورد و گويي هيچ چيز در او نمي توانست تاثيربگذارد . چشمانش در ماده نفوذ كرد و بت زمان را در هم شكست و با سرعتي ماورالطبيعه از همه چيز درگذشت . كاينات از حركت باز ايستادند و گويا همه چيز در حال بازگشت به عقب بود . ترميم رشته هاي از هم گسيخته و خاطرات پيشين آنقدر ادامه پيدا كرد تا ناگهان كودكي در سرسراي بازارچه اي پر هياهو پديدارگشت .