Thursday, December 4, 2008

شاخساران- باب اول


كودك با چشمان درشت و سياه رنگ خود هراسان به اطراف نگريسته بود . تاريكي و ظلمات بر روي همه چيز سايه افكنده بود . ابار از رمس پر گشته بود ودر جويبارها همچون رگهاي آدميزاد ، خون جاري گشته بود . وش مقام خود را به راورا داده بود و بختيار براي استجاب موجوديت خود سر تعظيم برآسمان فرود آورده بود . هوام و رنود در پي فرصتي در كمين زمان نشسته بودند . ناره معيارسنجش نبود و صداي طبل و دهل در كوي ها نشاني برحقيقت دروني آن واقعه بود . سكوت شكنجه آوري بلاد را در بر گرفته بود .چكاوه دلنشين بلبلان ديگر به گوش نمي رسد و صداي غار غار كلاغان فضا را احاطه نموده بود . كودك ،سرگردان در كوچه هاي ماتم گرفته به حركت در آمده بود . زنبيل تمازان از سنگهاي زمخت پرگشته بود و كسب حفاران رونق يافته بود . كرم و سخا اشك ماتم فرو مي ريختند و اشياخ با عصاهاي فرسوده خود بر زمين مي كوبيدند تا ضرباهنگ غم را براي دهر به نمايش بگذارند . رستاخيز خرامان ، خرامان در كنار آدميان به حركت درآمده بود و يتيمه ايام آرامش انسان به گنجي در دل خاك سپرده شده بود . دربهاي باز و پنجره هاي شكسته نشان از فاجعه اي هولناك داشت . خانه هاي سوخته ،زنان سياه پوش و پيكره هاي بي جان مردان بر عمق رويداد دلالت ميكرد . آري آدميان فرياد روزهاي از دست رفته را سر ميدادند . فريادي به بلندي ستونهاي نگهدارنده آسمانها . كودك از كنار ويرانه هاي كوي و برزنها گذشت و به ميدان شهر رسيد . او آدميان را نظاره گر بود كه در كنار هم به آرامي آرميده بودند . عده اي ديگر كه توانايي حركت نداشتند در كنار آبنماي سنگي بزرگي نشسته بودند و تمناي رهايي از محبس را از درگاه پرودرگار تمنا مي نمودند . لبهاي تشنه و ترك خورده، چهره هاي خسته و درمانده و نيزه هاي سنگين سربازان حكايت از وقوع پيكار خونين را داشت . قطره هاي خون همچون دانه هاي درشت باران از سرو پاي جنگاوران بر روي زمين ميچكيد و ناقوسهاي شهر به نشانه ورود فرشته مرگ شب و روز از ندا باز نميايستاد . پسرك سرش را به سوي آسمان بلند كرد تا بتواند رنگ آبي را باز براي خود تدايي كند . اما گويا آسمان ازشدت فساد آدميان پهنه را براي اشرف مخلوقات به جاي گذارده بود وخود پرده حجاب را بر روي زمينيان كشيده بود و دود غليظي به رنگ مازوت همه جا را فرا گرفته بود . كودك بار ديگر سر خود را نااميدانه به سوي زمين به پايين آورد تا بتواند از او كمك طلب كند اما فرشته مادركه از سركشي فرزند رنجها ديده بود ، توانايي ياري نداشت . مكانهاي مقدس از بيماران و رنجوران پرگشته بود و طعامي براي امكال يافت نميشد . آدميزاد هر آنچه را كه ميتوانست براي ادامه زندگي از آن بهره ببرد به كار برده بود و سواران بدون رخش در همه جا پراكنده بودند . پسرك راه خود را در كنار ديوار پيرامون شهر دنبال كرد و به دژ بزرگي رسيد . بارو تنها نام را به يدك ميكشيد و ديگر ابهت روزهاي قديم را نداشت . تكه سنگهاي بزرگ از پيكره جدا گشته بودند و بر روي زمين جاي گرفته بودند و باقيمانده ديواره ها نشان از مقاومت و ايستادگي داشت . رخهاي گوشه نشين شهر به آواره هايي دل شكسته مبدل گشته بودند و با تمام وجود فرزند را در خود جاي داده بودند . او همانطور كه انگشتان خود را به نشانه نوازش به ديوار ها ميكشيد از يك پلكان به سوي بالا به حركت ادامه داد تا خود را در بالاي ديواره شهر يافت . در پشت ديواره هاي شهر اجساد زيادي ديده ميشد و همچون ريگهاي ماسه زار عرصه زمين را پوشانده بودند . تنها لاشخوران را كه ميهمانان ناخوانده اين ديار بودند را ميشد در آسمان و بر روي اجساد ديد و گويا تنها فاتحان اين جدال خونبار آنان بودند و بس . جنگ افزارهاي شكسته ،اسبهاي بيجان ، بيرقهاي بر زمين افتاده و سكوت مرگ آور نشان از اميد به ادامه زندگي بود و آينده اي مبهم . پسرك نگاه خود را متوجه دوردستها نمود و دستان خود را براي ديدن بهتر بر روي پيشاني خود گذاشت . نور از چشمان او بازتاب نمود و در ذرات معلق آسمان و هوا نفوذ كرد و به آخرين نقطه اي كه ميتوانست برود خود را رساند . او براي تمركز بيشتر دستان خود را به صورت مشتي توخالي درآورد و بر روي چشمانمش قرارداد تا بتواند وسعت ديد خود را بيافزايد . تصاوير مبهم ، به آرامي به يكديگر پيوستند و بوم نقاش شكل گرفت .چشمان پسرك همچون قلم سنگتراشي تصاوير را براي خود برجسته كرد و نورها را تفكيك نمود . خيمه هاي سياه همچون كلوني مورچگان پديدار گشت و پرچمهاي سياه كه با حركت تندباد به سوي شهر نشانه رفته بود نمايان گشت . در اطراف خيمه ها زياده خواهان در حال تكاپو بودند و ارابه ها از سويي به سوي ديگر در حركت بودند . گويا سپاه ابليس به طمع حرص و تملك روح نيكان نيروي خود را تقويت نموده بود و از تصرف اين ديار بعد از سالي نااميد نگشته بود . اما از سكوتي كه در ميان آنهادر هنگام جابجايي برقرار بود ميشد سرگشتگي و عصبانيت و ترس را در بين آنها احساس نمود . ديده بانان در اتاقك هاي چوبين خود در پشت حصارك هاي ساخته شده از چوب درختان همچون مجسمه هايي بدون حركت ايستاده بودند و با نگاه حريص خود آرزوي ورود و پايان سرگشتگي خود را از الهه تاريكي مينمودند . كم شدن دود هيزمها در ميان خيمه ها حكايت از فروكش كردن طغيان عطش براي تصاحب بود و نشان بر نزديك شدن پايان داستان . زمستان در راه بود و دشمنان از ترس رسيدن اين عنصر باوقار طبيعت ، به تكاپو افتاده بودند . آري نيروهاي طبيعت نيز قادر به تحمل آنان نبودند و الهه باد به حركت درآمده بود و فرشته آب ، آنان را از وجود خود بي نصيب گذاشته بود . خشكسالي همه جا سكني گزيده بود و نيكان از آن بي بهره نبودند . سوز سرما همچون آتشي زبانه كشيده بود و ميتوانست هر موجودي را از حركت باز آرد . مدافع و مهاجم درمانده بودند كه شروع فصل زمستان را به فال نيك بگيرند و يا اقبال بد خود . پسرك كه شدت سرما همچون سوزني به درون او نفوذ كرده بود به آرامي در پشت ديواره نشست و پاهاي خود را در ميان سينه جمع كرد و سر خود را با دستانش در آغوش گرفت و در دل شروع به گريه نمود . باد با وزش خود به حركت قطره هاي اشك پسر سرعت بخشيد و با نواي خود ساز غم انگيز را نواخت . ناگهان صداي خشخشي كه به سختي شنيده ميشد از اطراف او برخواست و صدا نزديك و نزديكترشد .پسرك هراسان غم خود رابراي لحظه اي فراموش كرد و از جاي برخواست . به اطراف خود نگاهي انداخت و صدا را دنبال نمود . او هر چه به صدا نزديكتر ميگشت بر كنجكاويش افزوده ميشد . او خود را به صدا رساند و در داخل سنگر سربازي را ديد كه به سختي برروي زمين ميخزيد و سرباز با چشماني نيمه باز به او خيره گشت . مرد جواني كه كلاهخودش بر روي زمين افتاده بود و دستمال خونيني بر سرش بسته شده بود . خونابه هاي خشك شده را كه راه خود را همچون جوي آبي پيدا كرده بودند را ميشد در تمام چهره او ديد . بدن خاك آلود و زره شكسته حاكي از آن بود كه او مدتهاست كه در اينجا رها شده است . در پشت مرد بيرق افراشته اي آويزان بود كه پايه آن با ريسمان ضخيمي به كمر او بسته شده بود . پسرك خود را بر بالاي سر جنگاور رساند و پس از چند لحظه اي به او گفت : (( تو كيستي و چرا قصد داري به اين سختي خود را بر روي زمين بكشاني؟)) . سربازبه او لبخندي زد و لب به سخن گشود . (( من يكي از آخرين بازماندگان مدافعان شهر هستم . تمامي نگهبانان از فرط خستگي و گرسنگي و يا بيماري ديواره ها را رها كرده اند و براي حفظ خود و خانواده شان به درون دهليزهاي زير شهر پناه برده اند و عده اي ديگر كه در ديوارها باقي مانده اند تنها به نشستن و انتظار و روز واقعه اكتفا نموده اند . با گذشت زمان و فصول آذوقه ما تمام شده است و بيماري به تمام شهر سرايت كرده است . عده بيشماري جان خود را از دست داده اند و ديگر مردم توان مبارزه ندارند .دلاوران اين ديار يكي پس از ديگري جان باختند و ديگر حتي نوشتالويي وجود نخواهد داشت تا پس از مرگ ، بتوان از آن ياد كرد.امير اين ديار نيز از بيماري درگذشته است )) .
پسرك گفت : (( اي دلاور براي چه اين بيرق را به خود بسته اي و آن را به اين سختي با خود حركت ميدهي ؟ )) .سرباز گفت : ((اين درفشي كه ميبيني تنها نشانه حياتي است كه ميتوان زنده بودن شهر را از آن تعبير كرد. دشمنان ما ميدانند كه اگر بار ديگر يورش بياورند و موفق نگردند ، خود بازنده ميدان خواهند بود و مجال جبران را نخواهند داشت. براي همين من مدتي است كه آن را از ديواره اي به ديواره ديگر جابجا ميكنم تا دشمن گمان ببرد كه مدافعان اين مرزو بوم همچنان پابرجا هستند و خطر هجوم را بر جان ترجيح ندهند . اما ديگر فروغم رو به خاموشي است و توانايي نگاه داشتن آن را ندارم . من به زودي به ديار نياكانمان هجرت خواهم كرد و از تو ميخواهم داستان دلاوريهاي اين ديار و ديده ها ي خود را براي آيندگان بخاطر بسپاري و گوش به گوش به ديگرسرزمينها برساني تا فرشتگان درگاه پروردگار بدانند كه اشرف مخلوقات به وظيفه خطير خود جامه عمل پوشانده است و از قدرت خود براي حفظ داشته ها كوشا بوده اند . از اين پس به بعد تا انتهاي اين داستان بيرق افراشته سرزمين دلاوران نزد تو به امانت خواهد بود و ميبايست اين وظيفه خطير را به سرانجام برساني .)) دلاور به آرامي پرچم سبزي را كه بر روي آن الهه عدل دو وزنه ترازو را نگاه داشته بود را از كمر آزاد ساخت و آن را به سوي پسرك بلند كرد . آه جانگدازي از وجود او برخواست و چشمانش را به آرامي بست و همه جا را سكوت فرا گرفت . درفش به سوي زمين در حال افتادن بود كه پسرك آن را با تمام وجود در دستانش گرفت و آن را همچنان برافراشته نگاه داشت . او كه توانايي جابجا كردن مرد را نداشت به آرامي از او فاصله گرفت و تنها از دور نظاره گر پيكره بيجان او شد .



سايه ها پديدار گشتند و برروي همه چيز حجابي افكندند . شب در حال فرارسيدن بود و گويا سايه ها تنها براي مدت كوتاهي ميتوانستند سرابي از تلعلع سياهي و ابهامات، قبل از حضور قلندر از خود بر جاي بگذارند . سرما بر شدت خود افزود و بر هر منفذ و روزنه اي رخنه كرد . ديگر در شهر صداي ناله زنان و گريه كودكان به گوش نميرسيد و طبل ها خاموش شده بودند . نواي زوزه باد كه درخرابه ها و ويرانه ها گرفتار شده بود و به دور خود ميچرخيد به گوش ميرسيد و صداي بر هم خوردن دربها و پنجره هاي رها شده. در آسمان به جاي ستارگان ،ابرهاي تيره نقش بسته بودند و با صداي غرش خود شيپورهاي ورود را مينواختند . ارواح بيدار گشته ، بر سر پيكره خود به زانو درآمده بودند و براي سرگرداني خود ناله فغان سرميدادند . گرفتاران هر يك به خلوتي پناه برده بودند و عرصه را براي طبيعت ترك گفته بودند . نگهبانان كه تحمل شدت سرما را نداشتند به اميد فردايي ديگر تنها باقيمانده ضخاير سوختي خود را براي گرم شدن استفاده نمودند و در گوشه و كنار ديواره ها آتشهاي كوچكي برافروختند . سربازان كه نه طعامي براي خوردن داشتند و نه آبي براي روشني و نوشيدن، خود را در پناه مردگان جاي دادند و يكي پس از ديگري به خواب رفتند و گويا از آسمانها ميخواستند كه ديگر فردايي وجود نداشته باشد .صداي سوختن آخرين هيزمها در آتش همچون نغمه دلنشين موسيقي بود كه آنها از شنيدن آن لذت ميبردند و به آن بسنده كرده بودند . در شهر ديگر نه درختي بود كه بتوان از سايه آن بهره برد و نه نساجي كه بتوان از گوشت آن طعامي درست كرد .چاهها از خاك پرشده بود و تنها دست نوشته هاي تاريخي شهر كه ميراث آيندگان بود به خاكستر تبديل شده و به افسانه ها پيوسته بود . كاسه دهان از روغن تهي بود و آبسالان به خاطره ها پيوسته بودند .

Wednesday, November 26, 2008

حقیقت گمشده

مقدمه
به نام حضرت آفرينش ،خالق سرزمين شقايق اين نامه را به اشرف مخلوقات با تمام وجود تقديم مي كنم .نمي دانم اين سفير عشق را از كجا و چگونه آغاز كنم. اين پيك كاغذي است به وسعت دريا كه شايد بتواند با واژه هاي خود مفهوم زندگي دوباره را تداعي كند .آري واژه هايي كه مفاهيم خود را دربر دارد.كلماتي كه شايد بتواند با تو حرف بزند و راز اين دل خسته را فاش سازد . اميدوارم قاصدان من بتوانند رويايي هرچند كوتاه را در وجود تو به ارمغان آورند . رويايي زيبا و خدايي را كه آرزوي فرشتگان درگاه اوست . ذهن و ياد من آشفته لغات و واژه هايي است به ظاهر پيچيده ، همچون كرم ابريشمي در پيله خود. كرمي كه در تكاپوي آزادي و رهايي از دنياي تاريك خود ميباشد .كرمي كه ميخواهد پروانه باشد تا به آسمانها پركشد و به تمام اسرار و رموز اطراف خود پي برد . قلم من آغشته به كنجكاوي و كنار زدن پرده هاي ابهام زندگي است . ذهن من همچون ساعت شماطه داري است كه با گذشت ثانيه ها ، گذشت زندگي را برايم تداعي ميكند . چشمان من همچون دريچه اي است به سوي دنياي حقايق و خون من مانند آب رواني است در نهري به سوي چشمه حقايق . وجود من همچون نهالي است در آرزوي اندكي آب براي شكفتن .به راستي كه زندگي برايم هم چون طفلي بيگانه و غريب است . با خود مي پندارم كه عشق ورزي كار من است و پذيرفتن اين عشق با اوست . ديدار با يار از آن من است و اين خيال و توهم نيست ، واقعيت زيبايي است كه در وجود من نقش بسته است و با او معنا پيدا مي كند . پيمان من با او از اعماق قلب است و بر پايه اين بوم رنگين نيست . دنياي من نه سفيد است و نه سياه و نه خاكستري . تنها با تصوراحساس ژرف كه روزي ديگرجاودانه خواهم شد ، مي توانم زنده بودن كنوني خود را قدرشناسم . روزها به اميد ديداري مجدد بر ذهن خود نقش و نگارمي بندم تا روياي شيرين لحظات زيباي خود را با معشوق فراموش نكنم و شب ها به اميد فردايي ديگر چشمانم را مي بندم . فردايي كه با بازكردن چشمانم ، كابوس تنهايي را از ميان ببرد و گنج از دست رفته مرا باز آرد .








سرزمين شقايق
گويند هر خلقت و آفرينشي سرآغازو سرانجامي دارد اما گويا چندي است كه زير اين آسمان به ظاهرآبي پاياني وجود ندارد.گويند هر چيز زماني شكلي به خود مي گيرد و قالب خود راپيدا مي كند و با پديدار كردن ماهيت وجودي خود مي تواند طبيعت خود را همان گونه كه مي خواهد بسازد و به آن رنگ وبويي بدهد اما گويا مدتي است در زير اين سقف پوشالي چيزي به خودشكل نمي گيرد و همچون آبي، مي تواند هر لحظه از طبيعتي به طبيعت ديگر دگرگون شود.گويند خواستن،توانستن است اما گويا در اين سرزمين خواسته ها به افسانه ها پيوسته اند و ديگر مفهوم واقعي ندارند .گويند هر خزاني ،بهاري دارد و هر بهاري گرمايي اما گويا بهار ديگر شوق آمدن ندارد و خزان براي رفتن كمي خسته است .بارش برف ديگر معناي خود را ندارد و دليل نزولش را در اين ديار نمي داند و شكوفه در انتظار بازگشت شوق مادرانه صبر را پيشه كرده است .آري اين است سرانجامي كه فرجامي ندارد. گويا در خواب عميقي فرورفته ام و نمي توانم به كابوس خود پايان دهم . خوابي همچون كوه سنگين . گويا بلند شدن از اين خواب به زمان زيادي نياز دارد و به اين زودي فرا نخواهد رسيد . كاش مي توانستم به كابوس خود پايان دهم و يا از خواب بيدار شوم . كابوس سرزميني كه روزي در آن شقايق ها مي زيستند . دياري كه در آن زماني از خودگذشتگي و فداكاري ارزش بود و ترس مفهومي نداشت . فصل ها براي رسيدن به اين سرزمين ،گوي سبقت را از هم مي ربودند و افتخارهمراهي با اين اجتماع را گوش به گوش به سراسركاينات مي رساندند . فرشتگان براي پذيرفتن ماموريتي هرچندكوچك در اين سرزمين ، عنايت حضرت حق را تمنا مي نمودند و فرشته مرگ براي بردن هرجز‍ء از اين جامعه ، هر بار اشك حسرت فرومي ريخت و دليل كارش را از باري تعالي جويا مي شد . دراين سرزمين زمان مفهومي نداشت و عمر مفيد پايه سنجش بودو عقربه هاي بي حركت همچون شكارچي هاي لاغرونحيفي در كمين طعمه خود در بيشه زار نشسته بودند . خورشيد و ماه به شوق اشرف مخلوقات ، هر روز لباس خدمت را به تن مي كردند و نسيم بوي زندگي تازه را با خود هر روز به ارمغان مي آورد. درختان ميوه عشق و حيات را به ثمر مي نشاندند و گل ها عطر زيباي طبيعت را مي پراكندند . در اين سرزمين افسانه ها وجود نداشتند و همه چيز بر حقيقت استوار بود . تاريخ مجال تولد نمي يافت و تمام فرشتگان و كائنات حسرت زيستن همانند او را در سر مي پروراندند . آري اميد وجود داشت ، اميد به فردايي باشكوهتر و فرمانبرداري از اورنگ فرمانرواي آسمان و زمين . نااميدي در قلب جامعه به يخ تبديل شده بود و خاطرات در اين دنيا مفهومي نداشتند ، زيرا شر جايگاهي نداشت . اما روزي از روزها هنگامي كه باد با خود آواي خوش فردايي ديگر را به آرامي به زمين مي آورد و در فكر خود براي گزارشي ديگر تقلا مي نمود ، ناگهان از حركت ايستاد و به شاخه هاي شكسته درختاني كه همچون سپاهي شكست خورده ناي حركت نداشتند ، خيره گشت . باد به يكي از درختان نزديك شد و گفت: ((اي پيرخردمند چه اتفاقي براي شما افتاده است؟ چرا اين گونه شاخه ها و ميوه هاي تو در خون غرقند؟ واي برمخلوقي كه اين گونه بر شما روا داشته است.)). درخت بيچاره كه به سختي چشمان خود را باز نگه داشته بود به سخن درآمد و گفت : ((فرزندان حضرت آدم))((شايد سرنوشت ما اين است كه اين گونه رخت از دنيا بربنديم و به سوي وصال حضرت حق هجرت كنيم . وسپس چشمان خسته خود را به آرامي بست و سكوت محض برقرارگشت . اولين باري بود كه باد با واژه اي به نام سرنوشت روبرو شده بود . باد ناگهان به غرش درآمد و سكوت طبيعت را شكست و فرياد زد . سرنوشت! سرنوشت ! اين واژه را زماني شنيده ام اما معني آن را به ياد نمي آورم . پس از چند لحظه صدايي برخاست . كيست كه مرا صدا مي زند و مرا از خواب هزارساله فرامي خواند . باد به اطراف نگاهي انداخت و با حركتي سريع، خود را به بالاي درياچه رساند و به آب نگاهي انداخت . چهره اي در آب نمايان و به باد خيره شد . از من چه مي خواهي و چرا اين گونه غضبناك و تند مرا فرا مي خواني . باد با صدايي لرزان جواب داد: (( كيستي ؟آيا ما يكديگر را مي شناسيم؟)). سرنوشت گفت: (( من تصوير تقديرم . تقدير آن است كه خداوند بخواهد و من زاده تخيلات فرزندان آدم هستم . آدميزاد هركجا كه نتواند جوابي براي سوالات خود پيدا كند ، مرا فرا مي خواند و هر چيزي را به من نسبت مي دهد . هر كجا كه نمي تواند براي عمل خود توجيهي پيدا كند ، آن را به نام من مي خواند . من از آدميزاد فرمان مي برم و تقدير از ايزد يكتا . به ياد بياور گذشته اي دور را كه خلق ديگر پديدآمد و من را فراخواند . گويا زمان من دوباره فرارسيده است و كاربسيار است . سپس خنده اي كرد و گفت: (( هركجا كه تقدير نباشد ، پس سرنوشت هست و هركجا كه سرنوشت باشد در آنجا نقص مخلوق است و من بي گناه))و به آرامي ناپديد گشت . باد كه تازه گذشته ها را به ياد مي آورد ،هراسان قدمي به عقب برداشت و قصد بازگشت به آسمان ها را كرد ، اما كنجكاوي او كه شعله ور گرديده بود مانع بازگشت او شد . باد در حال وزش بود و حوادث را با خود مرورمي كرد كه خود را در مقابل كوه بزرگي يافت . كوه كه مي ناليد متوجه باد نگشت و باد با ديدن منظره سنگهاي فرريخته از دل كوه، متعجب و بي حركت بر جاي خود ماند . كوه كه از درد سر به آسمان بلند كرده بود گفت: (( اي كائنات ببينيد كه فرزندان آدم چگونه نقش و نگارهايي بر من حك كرده اند و چگونه دلم را شكافته اند . اين چه حكايت است؟)). باد به طرفه العيني خود را به بالاي كوه رساند وگفت: (( من از وجود خود بر تو مي وزم تا شايد مرهمي بردرد تو باشد . كوه كه از ديدن يار قديمي خود خوشحال شده بود به صدا درآمد و گفت: ((آدميزاد پيكر مرا ابزار ارتباط خود كرده است و خاطرات خود را بر من مي نويسد . نشانه هاي دوستي و تنفر خود ، بر من به جاي مي گذارد وبراي حرص و طمع و كنجكاوي خود ،دل مرا مي شكافد. آيا اين رسم سپاس گزاري است كه او را سال ها در پناه خود گرفته بودم . باد لب به سخن گشود و معناي خاطرات را جويا گشت . كوه به لرزه درآمد و پاسخ داد : (( آدميزاد خاطرات را زماني خلق مي كند كه روزهاي بد و خوب او فرا رسيده باشند . آدميزاد اگر همواره در ثبات و نيكي زندگي كند چرا بايد از خاطرات خود ياد كند و براي حفظ آن تلاش بكند؟ به درستي كه روزهاي سخت او آغاز گرديده كه اينگونه براي ثبت وقايع خود به فكر فرورفته است . آيا اين همان فرزندي است كه در طبيعت ما رشد كرد و روزهاي تعالي را سپري كرد؟)). باد به سخن درآمد و گفت : ((اي بلندترين بلندي ها ، اي نماد استواري و پايمردي تو از جستجوي انسان سخن به ميان آوردي ، سبب اين كنجكاوي چه بود ؟)). كوه گفت : ((همانا آدميزاد فكربرتري يافتن را در سر مي پروراند و مي خواهد به چيزهايي دست يابد كه ديگر هم نوعان آن ها از آن بي بهره اند و به همين علت دل مرا شكافت تا به گوهر وجود من برسد و از آن براي برتري ظاهري بهره گيرد . آري احساس مي كنم حس طمع و قدرت طلبي در او بيدارشده است و مي خواهد عليه طبيعت سر به طغيان بگذارد . او به دنبال دنياي ناشناخته ها در وجود من تفحص ميكند و از وجود ناشناخته خود بي خبراست . باد كه ديگر حرفي نداشت ، سري به نشان بي اطلاعي تكان داد و بدون سوال و پاسخي ديگر به حركت درآمد . باد در مسير حركت خود به سوي اشرف مخلوقات با درياي بيمار و دشت و دمن بي گل برخورد كرد و به تمامي آن ها قول داد تا شكايت شان از طغيان فرزند را پيش حضرت حق ،كه عادلترين است بازگويد . شب فرا رسيد و باد خسته و درمانده از حركت ايستاد . او چهره طبيعت را درهم و آشفته يافت و ديد كه ماه نيز نمي خواست در آسمان نمايان گردد . ماه با آمدن خود آهي از دل برآورد كه اي باد نمي دانستم انسان از نور من كه همواره براي آسايش و آرامش اوست، براي فساد كردن و نابودي هم نوع خود بهره مي برد . باد كه ديگر شوقي براي ادامه راه نداشت از ترس آدميزاد و شنيده ها و ديده ها تصميم به بازگشت به آسمان گرفت و زمين را ترك كرد و ديگر باز نگشت . در آسمان همه از نافرماني و فساد انسان سخن مي گفتند و باد هر روز شاهد هجرت فرشتگاني بود كه به سوي آسمان بازمي گشتند . فرشتگان كه ديگر شوق بودن با اشرف مخلوقات را نداشتند چون تماشاچي هايي از فلك به زمين مي نگريستند و شاهد نابودي انسان به دست خود بودند . انسان نظم طبيعت را بر هم زده بود ، آتشفشان ها از دل كوه فوران مي كردند و توفان و كولاك و خشم دريا رافراگرفته بود . بهار در موعد خود حاضر نمي گشت و فصول نظم خود را فراموش كرده بودند . زمستان بدون برف بود و بهار بدون شكوفه . قراول هاي خسته ونااميد كه از دنياي انسان ها به آسمان بازگشته بودند جرات رويارويي با فرمانرواي آسمان ها نداشتند . باد كه بايد سياهه خود را به حضرت حق ادا ميكرد، نمي دانست چگونه از سركشي فرزند سخن به ميان آورد و نمي دانست چگونه عنوان كند كه اين فرزند گهواره زيبا و ظريف خود را كه خداوند برايش ساخته بود ، خراب كرده است . زيرا باد با خود مي پنداشت كه چندي پيش فرشته اي از اطاعت خداوند سر باز زد و باري تعالي او را از درگاه خود راند و به عذاب الهي و مكاني به نام جهنم تبعيد كرد و اگر او نافرماني انسان را به درگاه حق اعلام مي كرد نمي دانست چه آينده اي و جزايي در انتظار فرزند بود . اما چاره اي نبود و باد بايد به نزد پادشاه برود و ديده ها و شنيده ها را عنوان كند . هنگامي كه باد به دروازه رسيد ،دو نگهبان با قامت هايي بلند را ديد كه به پاسباني مشغول بودند . يكي فرشته روياهاي صادقانه نام داشت و ديگري الهه تاريكي . باد به فرشته روياهاي صادقانه نزديك شد و گفت : (( اي الهه روياهاي شيرين همانا قصد ديدار دارم و با خود از دياري ديگر خبر آورده ام )) . الهه كه مي توانست با هر نگاهي به درون هر مخلوقي ورود كند ، به باد نگاهي كرد و ناگهان رخسارش تيره گرديد . الهه گفت : (( اي باد همانا ميدانم كه قاصدي از زمين هستي. چرا وجود ت را سياهي فرا گرفته و افكارت پريشان است . در وجود تو ترس و تاريكي مي بينم . هر بار كه قصد ورود مي كردي در تو روياهاي زيبا و رنگين مي ديدم و مي دانستم رنگ ها تنها در زمين معنا پيدا مي كنند و فرشتگان از ديدن اين الوان بي بهره اند . اما حال وجود تو را در نور سياه مي بينم و يا شايد من قدرت خود را از دست داده ام . باد گفت : (( آري من از سياهي انباشته ام و اين بار با گذشته فرق دارد . مگر نمي داني كه در قلمرو و خانه آدميزاد چه شده است ؟)). الهه گفت : ((من مدت هاست كه اينجا مامورم و از دنياي بيرون بي خبر ، اما هميشه از وجود تو بيرون را مي نگريستم و از احوال آگاه مي گشتم ، من سازنده افكار واقعي در خيالات و خواب انسانم ولي مدتي بود كه ديگر نمي توانستم از آسمان ها براي انسان درخواب خبر ببرم و از خداوند خواستم تا مرا به عنوان خادم ورودي اورنگ خود بپذيرد . با خود پنداشتم كه اين باردومي است كه قدرتم دست خوش ضعف گشته است . )) باد گفت : (( نه آن بارو نه اين بار قدرت تو تضعيف نشده است ، بلكه انسان است كه درحال تغيير است و من از او براي پروردگار خبرآورده ام .)) الهه روياهاي صادقانه هنوز متوجه صحبت هاي باد نشده بود كه الهه تاريكي به سوي باد آمد و گفت : ((من الهه تاريكي هستم و هر كجا كه باشم با خود هيچ را مي آورم و سياهي محض را . هركجا كه بروم همه چيز را به هيچ تبديل مي كنم و معنا را بي مفهوم مي كنم . حال اين چه تاريكي است كه از سياهي من ، سياه تر است و هم مي تواند هيچ كند و هم بسازد همه چيز را ؟ )) باد گفت : (( اي دوست آن مخلوقي است كه هم مي تواند از تو بالاتر باشد و هم پايين تر . مي تواند تو را نيست كند و در نور غرق كند و يا از تو سياه تر شود كه تو را در هيچ خود نابود سازد . تاريكي ديگر سخني نگفت و در افكارخود غرق شد و باد از دروازه عبور كرد و به سراي پروردگار وارد شد . باد از ستون هاي قطوري كه هر يك را فرشته اي نگه داشته بود گذشت و به سرسراي بزرگي رسيد كه چندين قراول كه از نقاط ديگرزمين آمده بودند ، درآنجا حضور داشتند . باد مقابل پلكاني بسيار بزرگ كه از سنگ هاي مرمرساخته شده بود توقف كرد و سر تعظيم فرودآورد . باد از ابهت و جلال و شكوه خالق باري تعالي سر بالا نياورد و به حالت تعظيم ماند . آري تا به اين لحظه فرشته اي نتوانسته بود به رب النور بنگرد و از قدرت سرشار او همگان سر تعظيم فرود مي آوردند و باد نيز چنين كرد . باد همانند ديگر فرشتگان قراول به فكر فرورفته بود و ماجرا را براي خود مرور مي كرد . نقشه تمام هستي در سقف گنبدي شكل سرسرا ديده مي شد و مكان تمام مخلوقات بر روي آن مشخص بود. باد هر بار كه مي خواست به ديدار پروردگار حضوريابد لحظه اي كوتاه به آن چشم مي دوخت و سپس سر به سجده مي گذاشت . زيرا او جزو فرشتگاني بود كه در زمين ماموريت داشت و هميشه از زبان آدمي نام رنگ ها را شنيده بود و تنها مي توانست تفاوت آن ها را در قصر پادشاه ببيند وبس. بنابراين كوچكترين فرصت را از دست نميداد . در اطراف ديواره هاي دايره اي شكل سرسرا كه تمامي از ابرهاي سفيد پوشانده شده بود نگهباناني براي قرن ها ايستاده بودند كه هر يك از آن ها نماد قدرتي بودندو آن ها تا زمان مبارزه اي ديگر درجاي خود بدون حركت مي ماندند . و تنها قبل از حضور فرمانروا با دميدن در شيپورهاي خود ، ورود را اعلام مي كردند . ناگهان الهه زيبايي بر پلكان نمايان گشت و با نورسفيدي كه در اطراف خود داشت به آرامي به پايين حركت كرد و در ميانه راه ايستاد و به سوي بالاي پلكان تعظيم كرد . شيپورها به صدا درآمد و جلال هستي وارد گشت و در اريكه اي از نور نشست . الهه زيبايي رو به يكي از فرشتگان قاصد كرد و گفت : (( اي فرشته اي كه زمين را قرن هاست بر روي دوش هاي خود نگه داشته اي چه شده است و خداوند مي خواهد بداند با خود چه خبر آورده اي؟)) . الهه به سخن درآمد و گفت : (( پروردگارا مرا عفوكن كه نمي توانم آنچه ديده ام بازگو كنم و اي كاش چشمانم هيچ گاه نمي ديد تا نخواهم در چنين لحظه اي اين سخنان را به زبان آورم )). صدايي به گوش رسيد . صدايي كه مي توانست به عمق هر چيز و هر موجودي رخنه كند و از درون، هر مخلوقي را متحول و دگرگون سازد . (( خداوند بر همه چيز آگاه و عالم است و هيچ چيز از پروردگار پوشيده نمي باشد )) . فرشتگان قاصد با شنيدن صدا آرام گشتند و اشك از چشمانشان فرريخت . صدا در هستي انعكاس پيدا كرد و همگان سر تعظيم فرودآوردند و به ذكر گفتن مشغول شدند . فرشته نگهدارنده زمين لب به سخن گشود و گفت : (( اي پروردگار دانا و اي خالق آسمان ها و زمين ، خبر از فرزند است . فرزند نونهالي كه چندي پيش موجب رانده شدن فرشته اي شد كه از تعظيم او سر باز زده بود. چندي نگذشته كه اشرف مخلوقات وجود خود را به بدي آميخته و كفر مي گويد . به جاي تعظيم به باري تعالي و ستايش او ، دربرابر دست ساخته هاي خود سرفرود مي آورد و گمراه گشته است . گناهانش به اندازه اي زياد شده است كه بار سنگين آن ، الهه نگهدارنده زمين را عاجز كرده است .
قاصد ديگري به صدا درآمد و گفت : (( پروردگارا ، همانا طمع و آز در انسان بيدارشده است و به واسطه اين هوس ، هم نوعان خود را براي به دست آوردن برتري از ميان برمي دارد . در وجود او رقابت به حسرت و حسرت به حسادت تبديل شده و در حال نابود كردن طبيعت دروني و بيروني خود است و ماهيت وجود خود را فراموش كرده است .
جبرييل نيز ادامه صحبت را در دست گرفت و گفت : (( پيامبراني كه از نوع خود او برگزيديد را به واسطه قدرت طلبي از ميان بر مي دارد و از موهباتي كه براي تعالي او خلق شده است ، براي اهداف غيرتعالي بهره مي برد . عده اي از نيكان آنان نيز گوشه نشيني اختيار كرده اند و از ديگر هم نوعان خود نااميد شده اند . زمان، دوباره به حركت درآمده است و انسان براي استفاده از اين زمان واهي به هر كاري دست اندازي ميكند . يك قرن به او حيات موقت اعطا شد و يك دنيا عمر جاويدان و او عمر جاودان نمي خواهد و مي خواهد در زمين براي همان يك قرن بماند . تاريخ را خلق مي كند و نااميدي درميان آن ها نفوذ كرده است. با زبان خود دروغ مي راند و از خشم خداوند ابايي ندارد . گوش آن ها همانند دروازه اي بي نگهبان ، محل كفرو شر شده است . كوه ها را ميشكافد و از گوهر وجود آن ها براي خود ابزار نابود كردن مي سازد . با گام هاي سنگين و بي اعتنا بر روي زميني كه همچون مادر او را در آغوش گرفته است ، راه مي رود و قدم بر مي دارد . چشمان او به جاي هدايت و صعود وسيله سقوط و نزول او گشته است و قلب او به جاي عشق و محبت ، از كينه ،دشمني ، نفرت آكنده شده است . مخلوقات ضعيف را حذف مي كند اما قويترها روز به روز به كفر نزديك تر مي شوند . هيچ درخت و دشت و دمن و دريايي از گزند آن ها در امان نيست . مخلوقاتي كه بر اساس غرايزشان زيست مي كنند را به اسارت مي گيرد و به بيگاري مجبور مي كند و آن ها را نفهم مي خواند . ديگر كوهي از او در امان نيست و سبزه زارها به بيابان بي آب و علف تبديل گشته است . خود را با پروردگار مقايسه مي كند و قصد آفرينش دارد . هدف واقعي را گم كرده و براي خود اهداف دروغين و واهي مي سازد و آن را دنبال مي كند .
باد كه تا آن لحظه سكوت كرده بود شروع به سخن گفتن كرد: (( آري باري تعالي من نيز بيدارشدن سرنوشت را ديدم . آن ها تمامي اشتباهات خود را به او نسبت مي دهند و ماه و خورشيد بي انگيزه و نا اميد شده اند و فصل ها نمي توانند وظيفه خود را به درستي انجام دهند و در جايي كه بايستي بهار باشد ، زمستان است و در آنجا كه بهار است ، شكوفه اي نمي توان يافت . نظم طبيعت را بر هم زده اند و در كار طبيعت مداخله مي كنند . آن ها به فرزندان خود نحوه مبارزه و كشتن را مي آموزند و چگونگي دروغ گفتن را . شمارش آن ها روز به روز سخت تر شده است و بدي هاي آن ها به هر چيزي سرايت كرده است . آنها فرشته مرگ را سردرگم كرده اند . بيماري هاي عجيب به علت تخطي از قوانين طبيعت به وجودآمده است كه گريبان گير خود آن ها شده است . فقرو ثروت معنا پيدا كرده است . عده اي از گرسنگي و عده اي ديگر از سيري جان مي سپارند . همه اعمالشان با افراط و تفريط همراه است . به يكديگر كمك نمي كنند و مترصد فرصت كوچكي هستند تا رقيب خيالي تصورات خود را از ميان بردارند . غرور و تكبر مي ورزند و ديگر مخلوقا ت را مسخره مي كنند . با تضاهر به خوبي هم نوع خود را فريب مي دهند . ماهيت خود را تغيير داده اند و به هر رنگي در مي آيند . همه اين كارها را به ابليس نسبت مي دهند و آيا به راستي حقيقت دارد؟ تجملات جاي ساده زيستن را گرفته و حرص جاي قناعت را . از نيكي به ديگران و پيامد زيباي آن رويايي بيش نمانده است. عده اي زور مي گويند و عده اي تسليم زور مي شوند . رحم نمي كنند ولي انتظار رحم و شفقت از بزرگان را دارند . اختيار را جبر مي نامند و به اختيار زور ميرانند . آزادي خود را فراموش كرده اند و دم از آزاده بودن مي زنند . قانون خداوند را قبول ندارند و براي خود قانون مي سازند . از آزار يكديگر لذت مي برند اما بر سر مزار يكديگر سوگواري مي كنند . نمي دانم كه براي دنيا گريه مي كنند و يا براي روز حساب ؟ روح را در عذاب تنها رها كرده اند وطبيعت خود را به ظواهر زينت مي بخشند . گويا فراموش كرده اند كه روزي تمام هستي به آن ها تعظيم كرده است و برتري او را پذيرفته اند . بدي مي كنند و انتظار نيكي دارند و فكر مي كنند دنياي آن ها جاودان است . از ترس عقربه هاي بيدار شده زمان و وقت باقيمانده خود، سر به بيابان مي گذارند و حيران و سرگشته اند . عده اي به ظاهر ذكر گويند و در خلوت آن مي كنند كه پروردگار نمي پسندد . از آزمايش سخن به ميان مي آورند و مي گويند كه مي خواهند از يافته ها به دست نيافته ها برسند . سبب ناكامي هاي خود را سير چرخشي طبيعت مي دانند و خود فراموش كرده اند كه با طبيعت چه كرده اند . به دنبال سرابند و به آن دل بسته اند . يكديگر را مسخره مي كنند و عيوب جسماني خود را خواست خداوند مي دانند . گوهر وجودي كوهها را معيار سنجش ارزش قرارداده اند و يك عمر براي افزودن آن تلاش مي كنند .
يكي از فرشتگان جهنم كه نگهباني دروازه برزخ راعهده دار بود لب به سخن گشود و گفت : (( اي جان جانان ، فرمانرواي بهشت و دوزخ من تا زيسته ام وظيفه حراست را داشته ام ، آن هم حراست از جايي كه تمام كائنات از شنيدن نام آن هراس دارند . چرا عالمي به نام برزخ را خلق كردي و آدميزاد بايستي پس از عمر كوتاه خود در آنجا به سر ببرد تا عمر فرزندانش به اتمام برسد ؟چرا او را به دوزخ تبعيدش نمي كنيد ؟ آيا براي ورود آدميزاد و طايفه آن به دوزخ، آنجا را بايست مهيا ديد و درفش هاي سياه را برافراشت ؟ مگر نه آنكه از روح خداوندگار در او دميده شده است ؟ پس شر چگونه توانست در روح او رخنه كند و او را به گمراهي بكشاند ؟ مگر نه آنكه هر چه هست نيك است و ماهيت آن قايم به ذات ؟ .در آسمان ها مي گويند جسم او فساد پذير است و جان او از روحي پاك و جاودانه است كه به اصل باز مي گردد . مي گويند اين آزمايشي است از تلفيق طبايع دنياي جاودانه و سفلي . مگر نه آنكه طبيعت از طبيعي بودن مي آيد و سفلي از ناپايداري؟ پس چگونه ميتوان اين دو را با زمان همگام كرد و نتيجه حاصل نمود ؟ . الهه خلاء رشته كلام را به دست گرفت و گفت : (( پروردگارا ، آدميزاد همه چيز را تباه ميپندارد و دنيا را بي نظم .)) مگر نه آنكه تمامي اعمالش چه خوب و چه بد داراي هدف است و هيچ چيزي را بدون هدف نمي سازد .پس چرا اين گونه سخن روا مي دارد ؟ مي گويد خداوند است كه خوبي و بدي را در سرشت ما نهاده است و نقص را بر ما روا داشته است و يا اين كه تقدير هر كس در لوح محفوظ او و قبل از تولدش نوشته شده است ، پس چاره اي نيست جز آنكه در جبر بمانيم و تنها از پروردگار بخواهيم كه لوح ما را تغيير دهد . مگر نه آنكه به او قدرت اختيار و انتخاب واگذار شد . قدرتي كه هيچ يك از ما از آن برخوردار نيستيم . مگر نه آن كه به واسطه همين قدرت مي تواند خوب را از بد تشخيص دهد و سياه را از سفيد متمايز نمايد . به راستي چرا مي تواند انتخاب كند كه بپذيرد و يا رد كند؟ باري تعالي براي او پيام آوراني از نوع خودش فرستادي ، اما آن ها بر سر نوع دعوت پيامبران شان با يكديگر به جنگ مي پردازند و هر يك خود رابرتر از ديگري مي خواند و هزاران سال به بحث و مجادله بيهوده مي پردازند . هر روز جسم نزديك ترين كسان آن ها را و چيزهايي را كه دوست مي دارند را از او ميگيريد و همچنان در گمراهي اند . به آن ها از روح بشارت مي دهيد و آن را نمي شناسند ولي به دنبال جن مي گردند ، كه آنان نيز از داستان پردازي انسان در امان نيستند . پروردگارا ،شما از هدف سخن مي گوييد و آن ها به دنبال وسيله اند . براي رسيدن به هدف به آن ها وسيله مي دهيد و آنها در وسايل غرق مي گردند و اگر وسيله را از دست بدهند و يا نيابند ، كفر ايزد گويند و سرنوشت و تقدير را به بازي مي گيرند . به آن ها يك قرن عمر موقت داده ايد و نيمي از آن در خوابند و نيم ديگر در پي ساخت وسيله . پس كي بايست به هدف فكر كرد ؟ براي آن ها پيام مي فرستيد ، اي بشر به هدف فكر كن و فرزندان بشر مي گويند چاره اي نيست بايست از اين داشته ها كه ميراث پدرانمان است نگهداري كنيم تا به نفرين آنان دچار نگرديم و عمر را با فريب دادن خود هدر مي دهند . مي گوييد همه جاي اين كره خاكي ، آسمان آبي است ، مي گويند نه اينجا آن چنان است و آنجا اين چنين . مي گوييد نفس را بكشيد كه دشمن شماست ، آن ها يكديگر را مي كشند . سخن از گناه به ميان مي آيد و انسان از توبه سخن مي گويد . يك عمر گناه مي كند و مي برد و مي كشد تا دنياي دروغين جاودانه براي خود بسازد ، اما هنگامي كه مرگ به سراغ او مي آيد و همه چيز را از دست رفته مي بيند استغفارمي كند و مي گويد اگر توبه كنم ، بخشيده مي شوم ! . سخن از بخشش به ميان مي آيد و خود را با اين واژه بيگانه نشان مي دهد اما زمان نياز، بخشش را طلب مي كند . خود را صاحب عدالت مي داند و ديگر مخلوقات را به نام عدالت محكوم و به جزاء عمل مي رساند. مگر نه آنكه اجراي عدالت به دست پروردگار است و هيچ مخلوقي حق مداخله ندارد ! . هرگاه صحبت از آدم و حوا مي شود ، آنها مي گويند پس براي اعمال ديگران بايست تاوان داد و اين سرا محبس ماست . مي گوييد آدميزاد جام شراب سرنكش ، آدميزاد جام خون سر مي كشد . به راستي اين سوالات قرن هاست مرا سردرگم كرده است و آتش جهنم در برابر آن گرمايي ندارد . پس از صحبت فرشتگان قاصد ، سكوت هستي را فراگرفت . ايزد آغازبه سخن كرد و همگان به نشانه احترام به سجده رفتند . ((پروردگار بر تمام هستي و سرانجام حكايت واقف است و گريزي از آن وجود ندارد . آري ما از وجود خود در انسان دميديم همان گونه كه از روح خود در تمامي كاينات و فرشتگان و آسمان ها دميديم . بدي وفساد در ماهيت انسان نهاد نشده است و تمامي افلاك شايسته آفريده شده است . هر يك از فرشتگان براي وظيفه اي آفريده شده اند كه بايست به آن احترام بگذارند و به آن وظيفه جامه عمل بپوشانند و انتخاب و اختيار در آسمان ها معني زميني ندارد . زمين وظيفه خطير خود را دارد و خورشيد وظيفه تابيدن به هستي . تمامي شما به پاكي آفريده شده ايد و تخطي معني ندارد ، زيرا ما اين گونه خواستيم . در سرشت شما بدي نفوذ نمي كند ، زيرا بدي براي دنياي شما خلق نشده است و طبيعت و ماهيت شما يكي است چون بايد اين گونه باشد . در شما لذات آدميزاد معني پيدا نمي كند زيرا در نهاد شما نياز به اين لذات گذاشته نشده است . در وجود شما روياي صادقانه نيست زيرا فرشتگان خود حقيقت هستند و آيينه اي از انعكاس آن . به انسان لقب اشرف مخلوقات اعطا كردم و آن به واسطه قدرت اختياري است كه در او نهاديم . قدرتي كه آدم مي توانست در بدو آفرينشش با آن از اطاعت و پرستش خالق خود سر باز زند و اين چنين نكرد و سر تعظيم فرود آورد . ما تمام قدرت خود را در وجود انسان نهفته كرديم و در شما آشكار . قدرت و شكوه هر يك از شما بر همگان آشكار است و قدرت انسان در سرشتش پنهان . آري تفاوت آن است كه او با اختيار خود راه پرستش را برگزيد و آن به دليل آن است كه ما اين گونه خواستيم . اي فرشتگان من ، شما در نقطه اوج آفريده شده ايد و در همان نقطه باقي خواهيد ماند ، اما من انسان را به واسطه قدرت اختيارش در دو راهي قرار دادم و در اسارتي موقت . همانا بارها ديده ايد كه چگونه بدون بال براي خود بال هايي قوي تر از شما ساخت و به تعالي رسيد و از نقطه اوج شما نيز عبور كرد . آري، فرزند خود راهش را پيدا كرد و به جايگاه اصلي خود بازگرديد . همانا ديديد كه فرشته اي كه سال ها در درگاه ما از مقام و مرتبه اي بالا برخوردار بود ولي علت را جويا شد و در آن اصرار ورزيد ، ما به او همانند انسان قدرت اختيار داديم و او تحمل اين قدرت را بر نياورد و خود را برتر از انسان خواند و تكبر و غرور ورزيد و از اطاعت پروردگار سر باز زد . آيا نديديد كه پس از رانده شدن چگونه ماهيت قدرت انسان كه در وجودش رخنه كرده بود تغيير پيدا كرد و از سيرت ساده آدم و حوا سوء استفاده نمود و او را لحظه اي گمراه كرد. ابليس مي خواهد همانند انسان به اميدوار بودن تظاهر كند و از انسان و هستي او پيشي بگيرد و محالات را ممكن بسازد و سرنوشت خيالي خود را خلق كند و در دنياي توهمات خود بر انسان پيروز بگردد تا به همگان نشان دهد كه پروردگار در كار خود اشتباه كرده است و انسان لياقت اين لقب را ندارد . آري با تلفيق قدرت انسان در وجود ابليس گناه زاده شد و ابليس به عذابي كه خود موجبات آن را فراهم كرده بود گرفتار گرديد . آري اين قدرت از آن انسان بود و ابليس نمي بايست آن را طلب مي كرد و در خواسته خود پافشاري مي نمود . فرشتگان نيز بدانند كه از ابليس در امان نيستند و او گمان برتري بر شما را نيز دارد و هم چون انساني نادان گمان كوبيدن هاون در آب را در سر مي پروراند . وجود فرشتگان هر يك نقشي دارد و وجود آدمي همانند بومي بدون نقش و نگار است . به همين علت است كه او را در يكي از سرزمين هاي خود قرارداديم تا بتواند سيرت ساده خود را همانند شما نقش بدهد و با قدرت اختياري كه به او اعطا كرديم به جايگاه واقعي خود باز گردد و كار نا تمام را خود تمام كند . بدانيد خداوند بر همه چيز واقف است و هر نقصي را مي تواند رفع كند ولي اگر براي انسان چنين كند چه تفاوتي بين او و ديگر مخلوقات خواهد بود ولقب “اشرف مخلوقات” و” قدرت اختيار”معنايي نخواهد داشت . دنياي شما را مطلق خلق كردم و دنياي او را نسبي . آري براي دنياي او خوبي و بدي را خلق كردم و براي او از هر نمادي ، نشانه اي از خير و شر برجاي گذاشتم تا بتواند راه انتخاب داشته باشد و براي رسيدن به هدف درست ، تصميم بگيرد . قدرت عقل را در وجود او نهاديم تا بتواند خود را با دنياي نسبيت وفق دهد و براي رهايي ازدنياي تناقص ها خود را با آن تطبيق دهد و قلب را در او نهاديم تا بتواند از دنياي مجازي به دنياي مطلق و جاويد سفر كند تا به حقيقت محض برسد و خود را رها سازد . هر يك از اين دو شرط لازمند و به تنهايي كفايت نمي كنند . نيروي وجدان را در وجود او نهاديم تا زنگ خطري باشد براي نشان دادن راه درست از غلط و وجدان او را با عشق تزئين كرديم تا همچون دٌري در صدف ، در امان باشد . به راستي كه فرار ازالهه وجدان براي او ميسر نيست و در خلوت و تنهايي هميشه با اوست و بدكارترين آن ها نمي توانند عشق را منكر شوند . آري ما انسان را در دنياي پررمز و رازي خلق كرديم و گهواره او را به ظواهر زينت بخشيديم . اما بدانيد كه حقيقت از چيزي كه او مي پندارد و مي بيند بر او نزديك تر است و سرعت حل اين معما از پلك زدن او سريع تر . ما روح او را كه به راستي تعالي است در قصري خاكي ، در كنار دريايي آرام نهاديم و راه خروج از اين قصر خيالي و موقت را براي او بازگو كرديم و به راستي او، هر روز مي بيند كه سراي خيالي هم نوعانش چگونه با موجي كوچك ويران مي گردد . به او بشارت داديم تا بداند چگونه همانند شما پرواز كند و به مقصد برسد اما عده اي از اين فرزندان به جاي رها كردن خود از اين سراي خيالي ، اسارت آن دنيا را باور دارند و موج دريا را فراموش مي كنند و عمر را به تزيئن واهي و بيهوده دنياي خيالي و ناپايدار خود صرف مي كننداما از موج غافل مي مانند . زماني از اين خواب غفلت بيدار مي گردند كه ديگر دير شده است و همان دنياي واهي ، هم چون نهنگي آن ها را مي بلعد و تا زماني كه خواست آفريدگار آسمان هاست ، در عذابي كه با قدرت اختيار خويش ساخته اند ، باقي مي مانند . همانا خداوندگار به هيچ چيز و هيچ كس عذابي روا نمي دارد و اين مخلوق است كه جهنم براي خود را خلق مي كند و وجود دوزخ از اعمال خودشان شكل گرفته است . ما براي او هم آب را خلق كرديم و هم آتش را تا بتواند نتيجه نزديكي به آن ها را درك كند . اوست كه مي تواند نابود شدن كامل را انتخاب كند و يا زاده شدن جاودانه را . اوست كه مي تواند گهواره را براي خود به برهوتي تبديل كند و يا به بوستاني زيبا . او مي تواند در دنياي خود هم زيبايي را انتخاب كند و از آن لذت ببرد و هم زشتي را برگزيند و در بدي و رنج بماند . اوست كه مي تواند به آرامي و پيوسته ميله هاي زنداني را كه براي خود تصور مي كند از ميان بردارد و يا به ميله ها بيافزايد و نور را از خود دريغ كند و در تاريكي محض فرو رود . اوست كه مي تواند در برزخ براي روح خود كه از طبيعت سفلي جدا گشته است ، آرامش به ارمغان بياورد تا آماده ورود به جايگاه خود شود و يا روح را در آن عالم به جاي بگذارد و به هيچ تبديل گردد . انسا ن به عقربه هاي سريع زمان مي نگرد و ما به كرده او . و واي بر كساني كه هدف را وسيله بپندارند و بر آن دل ببندند و درگهواره خود فساد كنند . واي بر آنان كه در دنياي برزخ بدون هيچ جوابي حاضر گردند و واي بر كساني كه بر نيكو كاران و خلقت من بدي روا دارند . بماند روزي كه براي هر عملي جزايي باشد و تمام كاينات و آسمان ها به آن شهادت دهند و بدانيد كه ايزد يكتا سرانجام را مي داند و بر كرده خود يقين دارد .

بله وخير
قلب همواره سرشار از عشق است و براي آن زمان گذشته و آينده مفهومي ندارد . دل تنها يك زمان مي شناسد و آن زمان حال است و تنها عاملي است كه مي تواند از حركت عقربه هاي ساعت جلوگيري كند . عشقي كه در نهاد انسان گذارده شده است جنبه مادي ندارد و طبيعت سفلي را نمي شناسد . روحاني است و اين همان هدف تعالي آدميزاد است. جواب آن مثبت است و هميشه مفهوم آري را با خود دارد . دل انسان هيچ گاه در گذشته نمي ماند و آينده برايش اهميتي ندارد . عشق همانند رودخانه است در قلب كوه هاي سخت و يخبندان و از دل آن سرچشمه مي گيرد و به تدريج بزرگ تر ميشود تا به اقيانوسي در دل تبديل گردد . دل انسان نيمه روشن را مي بيند و از نداشته ها شكوه نمي كند . بدي را نمي شناسد و خود را با منطق و تناقض ها پيش نميبرد . درد نمي شناسد و از سختي ابايي ندارد . به هستي اعتماد مي كند و از دوري نمي هراسد . طبيعت را همان گونه كه هست مي پذيرد و قصد تخطي ندارد . آري ، جواب دل بله است و اساس آن پذيرفتن .
اما در سويي ديگر مي توان چهره درهم رفته ذهن را ديد كه در وجود انسان سكني گزيده است و بر پايه شك است و جواب خير . بر هيچ چيز و هيچ ديده اي اعتماد نمي كند و هميشه در حال شكايت است . زياد مي خواهد ، طمع مي كند ، اعمال زشت را توجيه مي كند و هميشه با طبيعت و طبيعي بودن سر جنگ دارد . خود را دشمن سرسخت دل مي خواند و هيچ گاه با او همراه نمي شود . از دست نيافته ها بيم دارد و عقربه هاي ساعت را از خواب بيدار ميكند و دنياي خيالي براي خود مي سازد . جهنم را خلق مي كند و دل را نيز همانند خود گرفتار مي كند . در گذشته و آينده سير مي كند و تنها به حال است كه فكر نمي كند . در كابوس به سر مي برد و روياي صادقانه را نيز واهي مي خواند . افسانه و تاريخ خلق مي كند و مي خواهد از آن پند بياموزد . به گمان خود به دست ساخته هاي خود جان مي دهد و به آنها غرور مي ورزد . محل نفوذ شيطان است و هميشه با آن دست و پنجه نرم مي كند . رضايت و قناعت ندارد و دنياي خود را واقعي مي خواند . از شناخت خود درمانده است و به دنبال جواب سوال براي طبيعت مي گردد . طبيعت را نمي شناسد اما براي آن قوانين وضع مي كند . عدالت را به صلاح خود در هر زمان تغيير مي دهد و مي خواهد مجري قانون و عدل خداوند باشد . تعهد نمي شناسد و خود را ضامن هستي مي خواند . در حال نوسان است و ثباتي ندارد و به دنبال زندگي جاودانه و پايدار مي گردد . بر اساس ماده خلق شده است و خود را معنويت مي خواند . دروغ مي گويد و آن را مصلحت مي خواند . بدون تپش قلب به هيچ تبديل مي گردد و باز خود را فرمانده مي خواند. با هيچ چيز به آرامش نمي رسد و خود را مركز تمركز مي خواند . پايه او بر مخالفت است و خود را همراه مي خواند . راه به هيج جايي نمي برد و روز به روز بر سوالات خود مي افزايد و خود را عالم و دانا خطاب مي كند . براي خود دشمن خيالي خلق مي كندو با او به مبارزه مي پردازد . به هيچ چيز ايمان نمي آورد و به ديده خود اعتمادي ندارد و صحبت از تعالي شدن به ميان مي آورد . در دنياي نسبيت خود به دنبال واقعيت ها مي گردد و در خيالي خام غوطه ور شده است . خود محبس انسان است و مي خواهد راه فرار نشان دهد . آري از اين رو گفته اند كه بايست خير براي تعالي انسان در خدمت بلي قرار بگيرد و انسان با رام كردن ذهن خود مي تواند به پرواز درآيد . با قلب خود هستي را باوركند و با عقل خود به حقيقت نفوذ كند و از تلفيق درست آن ها به سوي حق به حركت درآيد .




گذري در رودخانه زمان
زندگي انسان ها را مي توان به سه قسمت تقسيم كرد : قبول هستي و پذيرش حركت ، حركت به سوي مسير و پايان سفر .
عده اي از انسان ها تمام عمر خود را صرف ساخت وسيله مي كنند و تا پايان عمر، در دست ساخته هاي خود مي مانند و هيچ گاه وارد مرحله دوم زندگي خود نمي شوند . آري از اين رو تاريخ شكل گرفت تا عبرتي باشد براي آيندگان كه از تجربه گذشتگان درس بگيرند و اشتباهات خود را تكرار نكنند و از زندگي بهره مند شوند . تمام انسان ها در نقطه شروع رودخانه اي هستند كه قرار است مسابقه زندگي آغاز گردد . در اين مسابقه تمام انسان ها ميتوانند برنده باشند وبه مقصد برسند . تمام شركت كنندگان از حداقل شرايط لازم چون قلب ، عقل ، روح ، فطرت ، سرشت و ديگر موهبت هاي خداوند برخوردارند هر يك از آن ها ، قبل از شروع حركت ، براي انتخاب درست مسير و دور ماندن از گزند پيشامدها ، بايستي با استفاده از موهبت هايي كه خداوند در اختيارشان گذاشته است ، براي خويش ابزاري خلق كنند . اين وسايل مي تواند مادي باشد كه چون ناشي از محيط و سنجش دروغين اجتماع است ، ارزشي ندارد ، نسبي و داراي خطا است و يا مي تواند معنوي باشد كه از سوي پروردگار است و به درستي جاودان و كامل است . هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه خداوند درايجاد اين موهبت ها تفاوتي از لحاظ معنوي قايل شده است و اين بر همگان آشكار است . ساختن يك پاروي چوبين به وسيله دنياي سفلي همان قدرت را دارد كه يك پاروي زرين در اين دنيا . تفاوتي بين كيفيت ماديات وجود ندارد و هركس مي تواند در صورت تمايل و شرايط از اين وسايل مادي در مقاطعي از زندگي بهره ببرد و بر استفاده از آن ايرادي نيست . اما فراموش نشود كه استفاده از اين ابزار نيز خطراتي نيز براي انسان به همراه دارد . طمع و آز ، حسادت ، چيره گشتن ماده بر وجود انسان، فراموش كردن هدف و اتلاف وقت اجتناب ناپذير است . انتخاب راه نادرست ، خروج از ميدان مسابقه ، سردرگمي ، عوض شدن ماهيت مسابقه و تبديل آن به رقابت ناسالم و خيلي چيزهاي ديگر مي تواند اين سفر را به مخاطره بياندازد . بنابراين كم و يا زياد بودن آن ها تنها ملاكي است كه عقل به آنها ارزش و بها مي دهد و در حقيقت تفاوتي نمي كند . در اين وادي شتابان حركت كردن بدون شناخت از توانايي هاي خود و محيط امكان پذير نمي باشد . هر قدر ساده تر حركت كنيد و از طبيعت خداوند براي حركت بهره بجوييد مسافت بيشتري را مي توانيد طي كنيد و هر قدر كه از دست ساخته ها و ارزش هاي ذهني خويش كمتر استفاده كنيد ، خطا و مشكلات نيز كمتر خواهد بود . در حقيقت مشكلات تنها زائده ذهن انسان هستند و وجود خارجي ندارند . ذهن و ياد انسان ، ناآگاه است و با ناآگاهي خود آن را خلق مي كند . اگر به علت ناآگاهي خود به مشكلات برخورديد آن را سركوب نكنيد ، بلكه آن را رام كنيد زيرا گريز از بازسازي بادبان هاي شكسته چيزي جز شكست به همراه نخواهد داشت . در اين سفر به مناظر زيبايي بر خواهيد خورد كه تمامي آن ها سرابي بيش نيستند و بايست از آن ها بهره جست و به آنها دل نبست . همواره ذهن را در مراقبت بگيريد و از آزادكردن آن بپرهيزيد كه هوس پذير و خطا كار است . در هنگام عبور از كنار قايق هاي شكسته ، متكبر نگرديد و به بازمانده هاي آن قايق ها كمك برسانيد ، بماند روزي كه خود نياز به ياري داشته باشيد و آن را به خاطر بياوريد . اميد خود را هيچ گاه رها نكنيد تا باد هم چنان به بادبان شما بوزد و شما را پيش ببرد . انسان هاي نااميد همچون ناخدايي هستند كه بدون پارو و بادبان در درياي فراموشي گرفتار شده است و راه گريز را نمي داند. در طبيعت دست اندازي و دخالت نكنيد تا بازتاب عمل تان ، روزي باعث شكسته شدن قايق شما و ديگر شركت كنندگان نشود . از بسياري از كنجكاوي ها بپرهيزيد تا به دام احتمالي گرفتار نشويد تا همچون نهنگي شما را ببلعد . نيروي خود را به طي مسير متمركز كنيد و از دخالت به كار داور بر حزر باشيد . به وسايل ديگر افراد دست اندازي نكنيد تا ديگران به داشته هاي شما دست اندازي نكنند . حسرت نخوريد تا همچون طوفاني مسير شما را تغيير ندهد و شما را از حركت باز ندارد . در خانه ديگران آتش نيافكنيد تا در سراي شما آرامش بماند . افراط وتفريط در سرعت خود نداشته باشيد تا همان داشته هاي خود را از دست ندهيد و ناگهان به صخره اي برخورد نكنيد . از بيم خطرات راه در جايي سكني نگزينيد تا همانند مرداب فاسد نگرديد . در مشكلات از جهت ياب دل خود بهره ببريد و از واگذاري سكان به عقل بپرهيزيد . بدانيد كه در اين مسابقه تنها ابليس است كه شما را رقيب مي پندارد و گمان به پيروزي مي برد . هدف را هميشه هم چون نقشه اي گنج در دستان خود نگاه داريد و از ابليس و افكار او بپرهيزيد . در زمان اسكان در خشكي با نيكان بمانيد و از گناه كاران دوري كنيد تا الهه شك در وجود شما تسلط نيابد . در سرزمين بدكاران سكني نگزينيد و هجرت كنيد تا شما نيز با آن ها همراه نشويد . در طول مسير همواره به سرزمين هايي خواهيد رسيد كه شياطين در آن ساكن اند كه بايست با تدبيرعمل كرد . اين همان نقطه تلاقي با بدي هاست. انسان اگر با سربلندي از اين قسمت سفر عبور كرد ، هدف را در دوردست خواهد ديد و كشتي خود را با سرافرازي به سوي ساحل هدايت خواهد كرد و پرچم پيروزي را خواهد افراشت . از اين رو چگونگي برخورد با اين واقعه مي تواند سرنوشت ساز باشد . براي گذر از آنجا بايست يا به آرامي رد شد و يا آنجا را تصرف كرد و بدانيد كه دشمن انتظار شما را مي كشد و پيروزي ابليس را مي خواهد . هنر چگونه زيستن ميتواند وسايله اي مفيد براي ذهن باشد تا درمواقع نياز به ما كمك برساند . اين توانايي ها مي توانند در بالابردن توان سپاه انسان و رسيدن به هدف به كار آيند و مفيد واقع شوند . اهميت زنده ماندن و يا مردن . از اين رو موضوعي از استفهام و تحقيق را در بر ميگيرد كه ميتواند تنها با در اختيار گرفتن عقل به جوابي درست منتهي گردد و انسان نيز براي مبارزه بايست تمام سپاه خود را يك پارچه كند . اين هنرها از لحاظ عقل به پنج عامل مهم وابسته اند كه با بررسي اين عوامل در يك حوزه زمان مي توان حركت بعدي راپيش بيني كرد و تخمين هاي لازم را انجام داد .
- قانون رواني جامعه كه در بر گيرنده معنويات ، اصول اخلاقي و حس تشخيص است و سبب مي شود عده اي از انسانها از قوانين وضع شده به طور كامل پيروي كنند و بدين ترتيب خطر رشد و يا انحلال خود را با علم كامل بپذيرند و به گونه اي تاييد كنند .از اين رو روانكاوي و روانشناسي خود مي تواند يكي از عوامل مهم در كنترل حواس به حساب آيد .
- عامل آسمان كه تشخيص و سنجش روز و شب ، گرما و يا سرما ، زمان و فصول را در بر مي گيرد .
- عامل زمين عنصري است در خصوص مقايسه مسافت ها ، بزرگي و كوچكي رخدادها ، خطر و ريسك آن و يا محدوده امنيت . پيشروي و يا حركت آرام و شروع مجدد و يا از بين رفتن .
- عامل رهبري . پرهيزگاري و تقوي ، فضيلت هاي خرد و دانش ، احترام و صداقت ، ظرافت ، دقت و سخت گيري ، شجاعت و نيك خواهي . آري تمام اين صفات بايست از آن رهبري باشد كه مي خواهد قوايش از او پيروي كند . زيرا نبود اين ويژگي ها يقيناٌ او را به انحطاط مي كشاند و به نيست تبديل خواهد كرد .
- انضباط . اين نظم را مي توان در برقراري توازن در نيروها يافت . قراردادن و استفاده از نيرويي كه تخصصش در آن امر است و تجربه آن را دارد و ادغام آن ها يقيناٌ مي تواند ثبات را در انسان به وجود آورد . روش هاي طبقه بندي اجزا و بدنه و به كارگيري تاكتيك هاي مناسب در زمان هاي بحراني و حياتي و كنترل زمان و تزريق به موقع منابع به قسمت هاي مختلف بدنه و ايجاد نيروي پشتيبان براي هموارسازي مسير همواره از نتايج مثبت اين عامل مي باشد .
انساني كه به اين پنج عامل ذهن خود را پايبند كند هيچ گاه شكست در دنياي خيالي را نمي پذيرد و همواره مي تواند به سوي هدف به استواري حركت كند . بنابراين مي توان در ابتدا اين سوالات را مطرح كرد و ازخود پرسيد كه كدام انسان از قوه حس درست و روانشناسي خود استفاده مي كند؟ كداميك داراي توان پيشروي است ؟ از كدام عامل طبيعي هم چون آسمان و زمين بهره مي جويند ؟ كدام انسان مفهوم درستي از تنبيه و تشويق يافته است و چگونه براي خود پيروزي و شكست را معني مي كند ؟ پيروزي در تمامي رخدادهاي كوچك و بزرگ زندگي ، استفاده از قوه دفاع و يا تصاحب ، عبور آرام و رسيدن به نتايج مطلوب بر پايه زرنگي و بهره بردن از نيروي درست عقل است . زرنگي زماني جنبه مثبت دارد كه ذهن انسان در حيطه تسلط دل قراربگيرد و زماني كه عقل به دل تسلط يابد مفهوم رندي شكل مي گيرد كه جنبه منفي آن است . رندي سياست را خلق كرده است و ريشه در بدي دارد و خوب و بد را نميشناسد و تنها نتيجه برايش مهم است . انسان ها در حال حركتند و آن هم حركتي سريع ، بنابراين در ميدان مسابقه دو ، ايستادن و حركت نكردن چيزي جز شرمساري باقي نمي گذارد . هرگاه در مسير پرپيچ و خم زندگي ابليس قصد حمله مي كند ، به نظر مي رسد ما در مقابل او درمانده و ناتوان هستيم . بنابراين بايستي در زمان حركت همواره به نظر غيرفعال و آرام برسيم تا شيطان فرصت تشخيص نيابد . زماني كه به هدف نزديك هستيم ، بايد به سپاه شيطان باور دهيم كه ما بسيار دور هستيم و زماني كه رسيدن به هدف بسيار دور است ، بايد آن را نزديك جلوه دهيم تا از او و سپاهش در امان بمانيم . مي توان براي نابودي سپاه ابليس وانمود به هرج و مرجي و آشفتگي كرد و آن گاه كه او قصد نفس تازه كردن را دارد ، او را شكست دهيم . زماني كه تمام نقاط او را بررسي كرديد و او را در امنيت ديديد و نتوانستيد ضعفي در او بيابيد براي حمله او آماده شويد و درتداركات دفاع باشيد و زماني كه قدرت او را از خود بيشتر ديديد ، از مبارزه با او بپرهيزيد و به دور از حيطه او كه همانا پروردگار است پناه ببريد و به راستي او قدرت مطلق است . اگر در دشمن(ابليس...) خوي خشم و تندي را يافتي ، او را خشمگين كن و آرام بنشين و وانمود به ضعف كن و به درگاه خداوند پناه ببر و بگذار اشتباه روز آفرينش را دوباره تكراركند و غرور و تكبر بورزد . اگر او را در آسايش روحي و رواني ديدي ، مجال آرامش را از او سلب كن تا نتواند عليه تو ديگران را متحد كند و در بين سپاه او تفرقه بينداز. اگر شياطين را ناآماده ديدي حمله كن و زماني آشكار شو كه انتظار آن نمي رود . تا خود راكامل نكرده اي از بازگو كردن آن بپرهيز كه همانا شيطان در كمين است . زماني كه شما درگير مبارزه با ابليسيد و راه درازي تا پيروزي در پيش داريد ، آن گاه است كه سلاح هاي سربازان تان سنگين و سنگين تر مي شود و ذوق و شوق آن ها كمرنگ شده و به مرور دلسرد مي شوند . بنابراين هيچ گاه از حركت باز نايستيد تا نا اميدي بر شما غلبه نكند . هرگاه بدي را به محاصره درآورديد ، اگر چاره اي نيانديشيد به مرور زمان نيروهاي تان تمام مي شود . زماني كه سلاح تان سنگين ، ذوق و شوق كم رنگ و از محاصره دلسرد شده ايد ، سردرگمي نيروهاي تان آغاز مي گردد و از حالت طبيعي خارج مي گردند و به افراط و تفريط دچار مي گردند . بنابراين هيچ انساني هرچند خردمند و عاقل ، قادر به ثبت نتيجه مطلوب و مطمئن نخواهد بود . حتماٌ شنيده ايد از انسان هايي كه اين گونه شكست خورده اند و يا مبارزاني كه نشان داده اند پيروزي شان با تاخير همراه نبوده است . به طور حتم نمي توانيد مثالي بياوريد از انسان هايي كه به تعالي رسيده باشند و بر حصار ديواره هاي شيطان غلبه نكرده باشند . مايحتاج سفر كه از خداوند به هديه گرفته ايد را با خود هميشه همراه داشته باشيد و در سرزمين هاي ديگر از به دست آوردن نشانه هاي ديگر دريغ نكنيد . تا همواره روح و جسم شما نياز خود را در اختيار داشته باشد . فرض كنيد بدن انسان همانند كشوري در حال جنگ است . هر كشوري داراي خزانه اي است كه در موقع وقوع جنگ با صرف داشته خود مي تواند به سپاه ياري رساند . كمك براي حمايت از يك ارتش از مسافت دور سبب مي شود مردم آن كشور به زودي دچار فقر شوند و فاصله طبقاتي بسيار زياد گردد . از سوي ديگر نزديكي زياد به ارتش باعث بالا رفتن قيمت ها ميگردد و قيمت هاي بالا سبب مي شود ، روحيه مردم به مرور خسته شود . زماني كه روحيه و ذات مردم خسته شد ، طبقات آسيب پذير جامعه دچار مشكلات عديده و جدي مي شوند . با از دست رفتن روحيه و قدرت مقاومت ، خانه ها به تدريج از آذوقه و منابع خالي خواهد شد و به ويرانه تبديل مي گردند و خزانه كاهش خواهد يافت . حال زماني كه حكومت براي بازسازي ارابه هاي شكسته و خانه هاي متروك و ساخت كلاه خود ، نيزه ،تير و كمان ، سپر و شمشير و ايجاد عامل هاي محافظتي و ديگر چيزها ي ضروري بايد هزينه كند ، ناچار مابقي دارايي خود را در جاهاي ديگرهزينه مي كند . بنابراين نيروها از دست مي روند و تنها توان كمي براي مبارزه باقي مي ماند . به همين دليل است كه يك رهبر با تجربه بايست تصميم به تصاحب منابع و ذخاير دشمن بگيرد و از امكاناتي را كه در خاك دشمن مي توان از آن بهره برد ، استفاده كند و تحت نفوذ خود در بياورد . در اختيار گرفتن يك نقطه مثبت از دشمن در چنين موقعيتي برابر خواهد بود با ده ها نقطه مثبت خود و بالعكس . حال بياييد كمي به قبل بازگرديم . انسان همانند اين جامعه اگر نتواند بر بدي ها و هوس ها غلبه كند ، زماني نخواهد گذشت كه گوهر وجودش رو به فقدان مي نهد و نيروهايش تضعيف گردد . تمامي نقاط مثبت خود را از دست مي دهد و وجود خود را به ويرانه اي تبديل مي كند . اين رخداد نيمي از قدرت او را كاهش مي دهد و براي بازسازي خود نيز بايست نيم ديگر از توانش را به كار برد . ديگر توان ادامه مبارزه ميسر نخواهد بود و آنجاست كه مي گويند آن فرد توان تفكر خود را از دست داده است . پس از مقاومت و پايداري اكنون زمان شكست دشمن فرارسيده است و مردان ما بايست به اندازه كافي در زمان مشكلات انگيزه و قدرت تهاجم را بدست آورده باشند كه اين مي تواند برتري نسبت به نيروهاي دفاع كننده كه همان شيطان است به حساب آيد و مسلماٌ پاداش آن را خواهند گرفت . ظواهر نيز بايست در هنگام جنگ با دشمن متفاوت باشد . نماد رنگ سفيد در مقابل نماد سياهي . پرچم هاي سبز در مقابل بيرق هاي زرد . بهترين حالت تصرف سرزمين بدي ها آن است كه با كمترين خرابي ها همراه باشد و تصرف همراه با ويرانه كردن زياد با پايين ترين درجه موفقيت همراه است . به عبارتي رسيدن به هدف همراه با حفظ ارزش ها حايز اهميت است نه آنكه براي رسيدن به هدف تمامي اصول اخلاقي و وجدان را زير پا گذاشت . با شكست سپاه شيطان ، اسرا را آزاد كنيد و راهي براي گمراهان باز كنيد تا آن ها به راه راست هدايت شوند . شايد آن ها نيز عليه موج هاي سهمگين با شما همراه شوند و به شما ياري برسانند . به درستي كه گذشت ، رعد و برقي است كه مي تواند هر بدي و شر را به نيكي تبديل كند . پيروزي با افتخار و حفظ ارزش ها مي توانند راه هاي بعدي شما را هموار سازند و مقاومت ها را كاهش دهند . بهتر آن است كه قبل از رويارويي مستقيم ، دشمن را شكست دهيد . از قديم گفته اند پيشگيري بهتر از درمان است . انساني كه قادر به كنترل عصبانيت و خشم خود نباشد ، سپاه خود را هم چون ، حركت كلوني مورچگان به يورش و تهاجم بسيج خواهد كرد و در نتيجه نيمي از نيروي خود را از دست مي دهد . درحالي كه هنوز ديوارهاي شهر بدكاران دست نخورده است و دور از دسترس مانده است . اين گونه شكست ها و لغزش ها مي تواند اثرات بسيار مخربي بر انسان داشته باشد . بنابراين يك رهبر آزموده هيچ گاه در اين شرايط به جنگ تن به تن نمي پردازد . قانوني است كه مي گويد اگر ده نيرو با يك نيروي دشمن مواجه گرديد ، آن را به اسارت بگيريد و اگر با پنج نيرو به يك نيرو يورش برديد آن را از ميان ببريد و اگر تعداد نيروهاي خوب و بد يكي بود و يا نيرو هاي دشمن را بيشتر از نيروهاي خود يافتيد از مبارزه حذر كنيد . دو عامل ديگر وجود دارد كه مي تواند رهبري انسان را براي سازندگي به مخاطره بياندازد . اول اينكه در هنگام اعلام دستور حمله و يا دفاع و به عبارتي واكنش ، قوه ذهن به هر دليلي از اطاعت سر باز بزند و توازن را بر هم بزند و ثانياٌ در راه تلاش براي به انجام رساندن كاري درست و يا اصلاحات و ايجاد يك ساختار با قوانين جديد ، ذهن انسان از آن سر باز زند و در ياري رساندن به قلب تاخير كند . كسل بودن و يا عصبانيت مي تواند در به وجود آمدن اين دو عامل نقش به سزايي را ايفا كند . انسان هيچ گاه نبايد انسان به يكي از نيروهاي خود غرور بورزد و ديگر نيروهايش را سركوب كند. بايست به تمامي نيروها اهميت داد و هر يك را در زمان مناسب استفاده كرد تا سرخوردگي و عدم اطمينان از ميان برداشته شود و اعتماد به نفس به وجود آيد . اگر شما خودتان را بشناسيد و هم چنين دشمن را بشناسيد از نتيجه صدها نبرد نخواهيد ترسيد و اگر شما خودتان را بشناسيد و دشمن را نشناسيد ، پيروزي تان منوط به شناخت گام به گام دشمن است و براي هرشكست مورد رنج و سرزنش قرارخواهيد گرفت. اما اگر نه خود را بشناسيد و نه دشمن را ، يقيناٌ در هر نبرد شكست خواهيد خورد و تسليم خواهيد شد . مبارز خوب كسي است كه ابتدا خودش را در حالت دفاع ببيندو سپس شكست را تصور كند و تمامي راه هاي شكست و نقاط ضعف خود را بررسي كند و سپس منتظر بماند تا ببيند دشمن چگونه مي خواهد او را شكست دهد . اگر انسان خود را در ضعف ديد و يقين برد كه شكست نزديك است ، بهتر است خود شكست موقتي را بپذيرد ، تا اين كه شكست قطعي و با تدبير از سوي دشمن بدكار تحميل گردد . برخي انسان ها قادرند راه پيروزي را تشخيص دهند اما توانايي انجام آن را ندارند . ايستادگي در حالت دفاع دلالت بر عدم قدرت كافي براي حمله است و تهاجم نشان بر قدرت فراوان است . انساني كه در دفاع كردن آزموده شده است ، به تمامي گوشه هاي تاريك و پنهان زمين اشراف دارد . به راستي براي ديدن خورشيد و ماه نيازي به چشم تيز بين نيست و براي شنيدن صداي توفان و رعد وبرق نيازي به گوش قوي نيست . بيش از پنج رنگ اصلي(آبي-زرد-قرمز-سفيد و مشكي) ، رنگي وجود ندارد ، ولي تركيب اين رنگ ها مي تواند رنگ هايي را خلق كند كه كسي تا به حال نديده باشد . بيش از پنج طعم اصلي (شور-تلخ-ترش-شيرين و تند) ، مزه اي وجود ندارد ولي تركيب اين مزه ها مي تواند طعم هايي را بسازد كه كس تا به حال نچشيده باشد. نبرد صرفاٌ دو روش مبارزه مسقيم و غير مستقيم نيست بلكه مانند دايره اي است كه حركت بر روي آن انتهايي ندارد، مدام در حال تبديل به يكديگرند . كيفيت يك تصميم همانند انتخاب بهترين زماني است كه يك پرنده شكاري قصد حمله به قرباني خود مي كند . انرژي همانند عقب كشاندن زه يك كمان است و اتخاذ تصميم همانند رها كردن زه است. حال هر قدر كيفيت يك تصميم بالاتر رود ، احتمال برخورد به هدف بيشتر خواهد شد . شبيه سازي هرج و مرج شرط اصلي و لازمه يك انضباط عالي است و ترس لازمه شجاعت است و ضعف لازمه قدرت . انسان ها نيز براي تسلط بر دنياي مادي قوانيني را خلق مي كنند . مي گويند براي پيشرفت كردن با بازيگر باهوشتر از خود بازي كن تا باهوشتر شوي . زماني كه با قوانين ساخته شده براي خود به نتيجه دلخواه نمي رسي ، تمامي قوانين را از پايه عوض كن و به گونه اي متفاوت از قبل عمل كن . و يا اين كه ابتدا به نقاطي يورش ببر كه مطمئني دفاعي در آنجا صورت نمي پذيرد و در نقاطي به دفاع بپرداز كه دشمن نحوه نبرد را نمي داند . يك رقيب با تدبير هميشه در آخرين نقطه اي كه با چشم ديده نمي شود ، پنهان مي گردد . در نبرد سعي كنيد از دشمن سريع تر حركت كنيد و زمان براي جبران باقي نگذاريد و به عبارتي زمان را براي تفكرو تدبير دشمن به حداقل برسانيد . حركات خود را نامرئي كنيد و بي صدا و هياهو قدم برداريد تا ايمان رقيب با تدبير شما دچار ضعف گردد و سردرگمي براي او به بار آيد . هيچ گاه از يك نقطه ضعف به دشمن حمله نكنيد و براي تضمين پيروزي از چندين نقطه به دشمن يورش ببريد . هيچ گاه با تمام قدرت وارد ميدان نبرد نشويد ، زيرا اگر پيروزي حاصل نگردد ممكن است فرصتي براي دفاع نباشد . هر گاه دشمن را در گروه هاي متعدد يافتيد ، نيروي خود را يك پارچه و متحد كنيد و سپس خود را در حالتي نامرئي نگه داريد . با نامرئي بودن و نشان ندادن نيروهاي تان ، دشمن مجبور است براي شناسايي شما نيروهايش را تقسيم كند . محل حمله خود را هيچ گاه به دشمن نشان ندهيد و بدين وسيله دشمن مجبور است نيروهاي خود را در تمامي نقاط كه احتمال حمله مي رود تقسيم كند و با تقسيم نيروهايش در جهات مختلف از نيروي خود بكاهد . اگر دشمن جلو را قوي كند ، او در عقب ضعف خواهد داشت و بالعكس اگر چپ را قوي كند در قسمت راست دچار ضعف مي گردد و اگر نيروهايش را در تمامي جهات تقسيم كند در تمامي نقاط دچار ضعف خواهد شد . محاسبه و تخمين نقاط ضعف دشمن به ايجاد تنوع و نوع حمله كردن به نقاط مختلف دارد و هر چه شما به تعداد جوابها بيافزاييد ، با الطبع دشمن را ناتوان تر خواهيد يافت . مشخص شدن مكان و زمان حمله ، امكان كمك رساني از نقاط مختلف را به دشمن مي دهد . ولي اگر مكان و زمان براي او مشخص نباشد ، امكان كمك رساني نخواهد بود . اجازه بدهيد همگان روش هاي منتهي به پيروزي شما را ببينند اما هيچ گاه نيت اصلي خود را آشكار نسازيد . هيچ گاه از يك روش كه به پيروزي منتهي شده است در يك زمان كوتاه دوباره استفاده نكنيد . بگذاريد روش هاي مبارزه شما همانند آب روان باشد . خاصيت آب اين است كه از ارتفاع بالا مي رود و از داخل كوه و زير زمين مي گذرد و حركت مي كند . به عبارتي با تغيير شرايط ، مسير خود راتغيير مي دهد و شكل ثابتي ندارد . در زمستان با سرما همراه مي شود و به يخ تبديل مي گردد و در گرما روان مي شود و در مواقع بحراني به بخار تبديل مي گردد ولي درتمامي شرايط ماهيت وجودي خود را از دست نميدهد و به راه خود ادامه ميدهد . هيچ گاه نيرو هاي خود را از راه هاي تعبيه شده دشمن عبور ندهيد . براي شكست دشمن ، هيچ گاه بدون كمك گرفتن از نيروها ي آگاه وارد نبرد نشويد . هيچ گاه تنها به بردن فكر نكنيد زيرا پيروزي حقيقي تركيبي از پيروزي و ماهيت آن و چگونه رسيدن به آن است . ترس از مشكلات آينده را از خود دور كنيد ، زيرا شكست شما را قطعي مي سازد. هيچ گاه با تجربه افتخار مغرور نشويد تا در هنگام شكست و ناكام ماندن از هدف شرمنده نشويد و روحيه خود را از دست ندهيد . محل استراحت خود را در بالاترين نقطه ممكن انتخاب كنيد . هميشه براي حركت ، پشت به آفتاب الهي قدم برداريد و با نور خداوند هم مسير شويد . حال مي بينيد كه انسان نيز براي مبارزه ، روش هايي را خلق مي كند كه در وجود آن مي توان انعكاس طبيعت را ديد و درواقع ريشه در طبيعتي دارد كه با معنويت همراه شده است . انسان هم چنان براي مبارزه با دشمن منطقه و مكان را براي خود طبقه بندي مي كند .
- مناطقي كه بايست قبل از سپاه ابليس در آنجا حاضرشود و آن را به كنترل خود در بياورد . اين همان نقطه عطفي است كه انسان ها از آن غافلند . آنان صبر مي كنند تا همه چيز از ميان برود و سياهي همه جا را بپوشاند و بعد مي خواهند اشتباهات ناشي از ناداني و سهل انگاري خود را در زمان كوتاهي درست كنند .
- سرزمين هايي كه امكان خراب كردن و از بين بردن آن باشد ، ولي امكان اشغال و تصرف آن بسيار سخت و تقريبا محال باشد . در چنين موقعيتي اگر دشمن آماده نباشد ، امكان شكست دشمن وجود دارد ولي اگر دشمن براي حضور شما آماده باشد ، شكست او دشوار و شكست شما آسان است و اگر در نبرد موفق نشويد ، امكان جبران ناممكن خواهد بود . انسان ها مي خواهند به هر چيزي دست اندازي كنند و ماده را تحت كنترل خود دربياورند و اين اشتباه بزرگي است كه مي تواند باني نابودي انسان گردد .
-در مكان هايي كه وضعيت به گونه اي باشد كه هيچ يك از طرفين قصد انجام اولين حركت را نداشته باشند. انسان ها مي گويند چرا ما اقدام بكنيم ؟ اگر خوب است ،پس ديگري پيش قدم شود . اول تو بعد من . اين عبارتي است كه مانع از شكوفا شدن انسان و رسيدن به اهداف والاي زندگي است .
- اگر در مسافت بسيار دوري از دشمن استقرار داشته باشيد امكان حمله به دشمن كه با پيروزي همراه باشد بسيار ضعيف است و به راحتي حاصل نخواهد شد .
آري انسان ها حتي براي نبردهاي خود اين گونه طبقه بندي ها را انجام مي دهند و به گونه اي فكر پيروزي بر ماده را در سر مي پرورانند . انسان مي خواهد از ناآگاهي به آگاهي برسد و دنياي فاني را براي خود جاويدان كند اما نمي داند كه ماده تنها وسيله اي است براي دستيابي به معنويت كامل و خود هدف نمي باشد و به همين علت است كه همواره سردرگم است . از آتش براي نبرد استفاده مي كند و مي گويد اگر در جايي آتشي افكنديد و صدايي از آن جا بر نخاست به آنجا حمله نكن و اگر هياهو از آنجا برخاست فوراٌ به آنجا يورش ببر . در رطوبت با آتش حمله نكن و يا از باد براي گستردن آتش بهره ببر . او فراتر رفته است و مي داند كه براي ورود به عرصه اي ديگر بايست از محيط خود آگاهي لازم را داشته باشد .
آري اين خلاصه اي بود از هنر هايي كه انسان بايست به آن آگاه باشد تا بتواند با به كار گيري آن به وسيله ذهن خود و رهبري دل به عنوان معنويات از سد ابليس و سپاه او بگذرد و همين طوركه ديديد او نيز براي خود به وسيله ذهنش روشهايي را خلق كرده است اما هيچ گاه نبايد فراموش شود كه استفاده از اين روشها بايست در گرو رهبر ي دل انسان باشد تا به تعالي برسد .
انسان نيز اين چنين كرد و از صخره و آب هاي خروشان گذشت و با تدبير ذهن خود و ناخداي دل از تمامي سرزمين هاي شياطين گذر كرد و به سلامت، افق روشني را يافت . او كه در اين لحظه هم چون ناخدايي كهن سال بر روي عرشه ايستاده بود ذهن خود را آزاد كرد و دل به آواي زيباي آينده سپرد . ديگر توفاني وجود نداشت و همه جا نور ايزد بود و موج هاي دريا كه گويا مي خواستند به او ياري برسانند تا خدمتي به او كرده باشند . اين اولين باري بود كه دل انسان آينده را لمس مي كرد و از حال مي خواست به مقصد سفر كند . او به ياد مي آورد كه به سرزمين الهه سردرگمي، قدم نهاده بود و با او به سخن پرداخته بود . آري آن الهه درصورتي به انسان اجازه عبور مي داد كه انسان بتواند به سوالات بي پاسخ او جواب دهد . الهه پرسيده بود(( اي انسان عده اي از شما مي گويند عدالتي وجود ندارد و پروردگار عده اي را بدون قدرت بينايي در رودخانه رها كرده است ؟)) . انسا ن گفت : (( آري آن ها نقص داشتند چون آدميزاد طبيعي بودن طبيعت را بر هم زده است و براي هم نوع خود مشكلات خلق كرده است . همانا آنان درست است كه نمي بينند و لي خداوند به آنها چشم دل را اعطا كرد تا بتوانند به راه خود ادامه دهند . خداوند در خلقت خود نقص ندارد و اين سرچشمه در ناآگاهي انسان دارد . اگر آگاهي او كامل مي بود هيچ گاه هواپيمايي سقوط نمي كرد و هيچ انساني از بيماري جان نمي سپرد . آن ها مي توانند از ديگران برتر باشند چون چشم دل ، بيناي حقيقيست و چشم انسان محل ورود شكيٌات . به واسطه آن نمي توانند دنياي سفلي را با چشم ببينند و هر چه در وجود آنها نقش مي گيرد، جاودان است . ديگر زماني را براي تجلي از دست نمي دهند و از كنار انسان هايي كه هر يك به ظواهر دل بسته اند به آرامي عبور مي كنند .ديگر وسيله را هدف نمي پندارند و ابليس راه ورود به آن ها را نمي تواند پيدا كند . آري ابليس با تمام قدرتي كه دارد در برابر انسان به ظاهر نابينا عاجز و درمانده است . آنان تنها به هدف مي پندارند و وسيله را نمي بينند . به راستي كه قدر و منزلت آنان بالاتر از ديگران باشد . پس هر كس بايست به خود و اعمالش بنگرد و برنامه سفر آماده كند و نه آنكه بهانه نقص ديگران را وسيله اي براي معيار سنجش بخواند)) . الهه گفت : (( عده اي گويند اين دنيا مطلق هست و آن دنيا نسبي؟)). انسان گفت : (( اين دنيا ميتواند هم مطلق باشد و هم نسبي . آن هم وابسته به برداشت انسان از محيط خويش است . ولي مگر نه آنكه انسان حق انتخاب دارد . پس مي تواند خوبي را بخواهد و يا بدي را . اين ذهن ناآگاه است كه براي خود حد و مرز قايل مي شود . اگر مطلق بود بايستي خوب مي بود و يا بد . سفيد مي بود و يا سياه . مگر نه آنكه مي توان از تركيب رنگ ها ، هزاران رنگ ديگر خلق كرد . مگر نه آنكه روز در پي شب است و فصول در گذر . هم سرما هست و هم گرما . نه هميشه گرم و نه هميشه سرد . آري نسبيت پلي است به سوي دنياي مطلق )) . الهه گفت : (( مي گويند جهل انسان گناه او نيست و او در حال يادگيريست و يادگيري با خود خطا به همراه دارد و اين گناه انسان نيست ؟)) انسان پاسخ داد : (( آري انسان در جهل ذهن خود است و مي خواهد تنها با عنصر عقل به آگاهي برسد و اين ممكن نيست . جهل مي تواند آگاهانه باشد و يا ناآگاهانه . اما در هر دو صورت وجدان بيدار انسان او را پس از هر اشتباه رها نمي كند و او در عذاب وجدان خود ، دليل را مي داند . بياييد شركت سازنده اي را فرض كنيم كه براي محصول خود راهنمايي ارائه مي كند . اگر براي استفاده از آن محصول از دفترچه راهنما كمك بگيرد ، در كوتاه ترين زمان راه استفاده را مي يابد و از به كار بردن آن لذت مي برد . حال اگر رجوع به دستورالعمل نكند و خود بخواهد به راز و رمز آن دست بيابد ، ممكن است هيچ گاه به جواب نرسد و در جهل خود باقي بماند . حال چگونه مي توان سازنده را مقصر خواند و از او طلب خسارت كرد . اگر ((من)) را از خود دور مي كرد و تكبر و خود خواهي را كنار مي گذاشت مي توانست در زمان كوتاهي بر جهل خود پيروز گردد و ديگر اين گونه نمي انديشيد . اگر از قوانين طبيعت تخطي نمي كرد و آن را تغيير نمي داد ، چه بسا كه مي توانست عمر كوتاه و موقت خود را به چند قرن افزايش دهد و از ترس از دست رفتن زمان ، هراسان نمي گشت . مي گوييد جهل آگاهانه چيست ؟ انسان هايي كه عشق و دل خود را سركوب كرده اند و وجدان خود را خاموش ، تنها به قوه عقل مي خواهند بمانند و اين نمي شود . آنان توازن را بر هم زده اند و در اين وادي خود را سرگردان كرده اند . هدف را نمي يابند و به هر جايي سرك مي كشند . زمان را در گذر مي بينند و هراس آن ها بيشتر مي شود . زمان نيز عرصه را براي او تنگ مي كند . به ناچار به دنيا دل مي بندد و از آن به آينده ياد مي كند . به راستي چگونه مي توان به هيچ دل بست و از آن نهال تعالي طلب كرد . به چيزي وابسته شد كه به هيچ كس وفا نكرد و نمي كندو نخواهد كرد . اينجاست كه جهل آگاهانه شكل مي گيرد و با ظاهر آراسته اي به سراغ انسان مي آيد و به واسطه همين جهل به هر گناهي دست مي زند وبا هر گناه خود را قدمي از پروردگار دور مي سازد و راه بازگشت را سختر مي كند . هر چيزي را از ميان بر مي دارد تا بتواند به خيال خود به عمر جاودانه برسد . آري اين خطاي ديد است و سرابي بيش نيست، نابودي حتمي است و از آن گريزي نيست . به همين علت است كه علوم مختلفي را به وجود مي آورد و آن را دنبال مي كند . عده اي در ميان راه از آن به هدف مي رسند و ديوار ههاي نامرئي را از ميان بر مي دارند و عده اي ديگر تا انتهاي عمر كوتاه خود به فرا گيري بيهوده و بي هدف مي پردازند و از ميان مي روند . در هر دو حالت ، هر دوي آن ها اين علوم را براي آيندگان به امانت مي گذارند تا اين راه ادامه يابد . آري آن ها پلي مي شوند براي آيندگان و به سفر خاتمه مي دهند . اما اين كجا و آن كجا! . عده اي مي گويند پس چه كنيم ؟ جواب آن است آيا مگر مي توانيد داشته هاي دنيوي خود را با خود ببريد ؟ خير. پس هرگاه توانستيد از مال اندوزي دست بكشيد و ديگر به فكر تجملات دنيا نبوديد ، مي توانيد به دنياي ناشناخته ها وارد شويد . اين تنها راه است و جز آن مسيري نيست . اين افراد مي گويند مال دنيا موهبت خداوند است و او به ما داده است .خوشا به حال كساني كه خداوند براي آن ها وسايل خلق كند و واي برآن ها كه در وسايل غرق شوند . و يا مي گويند خود براي آن زحمت كشيده ايم . موهبت وسيله اي است براي به تعالي رسيدن . مال اندوختيد كه براي فرزندان باقي بگذاريد و برويد؟ پس هدف چه شد ؟ بگو نمي توانيم . مگر نمي بينيد كه هر بهاري ، خزاني دارد و زمستاني . درختان در بهار شكوفه مي كنند و ميوه مي دهند و در خزان برگهايشان مي ريزد و در زمستان به خواب مي رود كه تابستاني ديگر فرا رسد و زندگي را دوباره از سر گيرند . زندگي مجدد در آن تجلي مي كند و از گذشته درس مي آموزد . و به راستي اگر زندگي دوباره براي او معنا يي نمي داشت ، ديگر انتظار و صبر معنا پيدا نمي كرد . اگراز ميوه خود كه چون فرزندي پرورانده است سودي نبرد ، چه اتفاقي مي افتد؟ ميوه نارس ، به بار مي آيد و بدون هيچ هدفي از ميان مي رود . پس درخت درعمر خود چه بهره برده است ؟ الهه كه جوابي نداشت پرسيد : (( پس چرا عده اي از شما مي گويند ارتباطات جامعه را به وجود آورد و جامعه با خود زشتي را به همراه داشت و واژه ها را خلق و انسان را گرفتار معنا كرد؟ )). انسان پاسخ داد : (( هر خلقتي آغازي دارد و اين شروع كار انسان است . حيوانات نيز براي خود زباني دارند و با يكديگر به صحبت مي پردازند . هم نوع خود را مي شناسند و دشمن و دوست را تشخيص مي دهند . اگر انسان مي توانست بدون ارتباط زيست كند چرا به دو گونه زن و مرد آفريده شد ؟ عشق و عاطفه و احساسات در سرشت انسانند و جاي در فطرت انسان دارد و اكتسابي نيست . به واسطه همين فطرت است كه انسان نمي خواهد تنها باشد . بذري را فرض كنيد كه در زمين كاشته شده است . آيا اگر رشد نكند مي توان به آن درخت اطلاق كرد . انسان اگر با همنوع خود زيست نكند و رشد نكند چگونه ميخواهد به معني واقعي آن كلمه برسد . الهه به سخن درآمد و گفت : (( عده اي بر اين باورند كه اين دنيا از بي نظمي به نظم رسيده است ؟ جواب آن است اگر توانستند يك صد گوي رنگين را در كوزه اي بريزند و از آن صد گوي يكرنگ بيرون آورند مي توان نظر آن ها را پذيرفت . آن ها نيز مي توانند هزاران سال به اين كار ادامه دهند و كوزه را براي وراثشان به جاي بگذارند ، تا شايد روزي برسد كه بتوانند گوي هاي يك رنگ در آورند و به عبارتي به واژه شانس مفهوم ببخشند )). صحبتهاي انسان به پايان نرسيده بود كه فرشته گفت : (( مي گويند ، هيچ چيز در تشكيل اين دنيا نقش نداشته است و انسان به مرور زمان به وجود آمده است؟)) . انسان با صلابت پاسخ داد : (( آنان كه بر پايه نظر ماديون هستند ، ماده را به عنوان معبود پذيرفته اند ، پس بايست بر اساس ماده جواب خود را دريافت كنند . هرگاه توانستند ساخته اي در اين دنيا بيابند كه سازنده اي نداشته باشد و هرگاه توانستند سنگي را در شيشه اي بيافكنند و آن را پس از گذر هزاران سال به انسان تبديل كنند مي توان آن را پذيرفت . خوشا به حال خالقي كه بتواند از سنگ ، انساني را خلق كند . انسان كه در تمام مدت چشمان خود را بسته بود و به سوالات پاسخ مي گفت ديگر صدايي و سوالي نشنيد و همه جا را سكوت فرا گرفت . چشمان خود را باز كرد و ديگر فرشته اي نديد . آنجا بود كه دريافت فرشته اي وجود نداشته است و صدا تنها انعكاس وجود او بوده است و او به خود شناسي رسيد . او همانا در سرزمين افكار خود فرو رفته بود و گريز از اين ديار تنها با شناخت خودش بستگي داشت . و خيالات انسان هم چون ابري از يكديگر گسيخت و انسان از تفكرات و خاطرات گذشته اش بيرون آمد و ديد هم چنان به سويي نامعلوم در حركت است . پرندگان ، باد ، خورشيد و ماه ، آب و هستي را ديد كه با او همگام شده اند و او را به خط پايان هدايت مي كنند . آري انسان به سر منزل مقصود رسيد و همه جا را نور فرا گرفت .









انسان در قلمرو آسمانها
انسان نور را پشت سر گذاشت و خود را سبك تر از هميشه يافت . او در حال عبور از دروازه نور ، در اين سوي پرده اي را ديد كه گذشته اش را در آن به تصوير كشيده بودند و او بازيگر نقش اول آن بود و در سويي ديگر پرده اي از سير بوجود آمدن خود و هستي را مشاهده كرد . در ماوراي خود رنگ هايي را مي ديد كه از وجودش جدا مي شدند و گويي او در آن واحد مي توانست بر تمامي جهات تسلط داشته باشد . در مقابل خود الهه ذهن را ديد كه از وجودش بيرون آمد و در آسمان قصد پرواز كرد . او به انسان لبخندي زد و گفت : (( اي انسان به درستي كه تو از اين آزمون سربلند بيرون آمدي و نشان دادي كه قدرت تو از من بيشتر است و من در مقابل تو سر تعظيم فرود مي آورم و به جايگاه خود در آسمان باز مي گردم . ديگر تو به من نياز نداري ، زيرا خود الهه عقل شده اي و من بايست از تو انديشيدن را بياموزم . بماند زماني كه خلقتي ديگر رخ دهد و من بتوانم از چيزهايي كه تو به من آموختي در آنجا بهره ببرم . به درستي تو با قدرت خود ، مرا چون انسان به تعالي رساندي و مرا با معني واقعي وجودم آشنا كردي . آنگاه در نور به آرامي ناپديد شد و به آسمان پيوست . سپس تصوير انسان در مقابلش نمايان شد و سر خود را به سوي پايين حركت داد و اشك فروريخت . انسان كه تصويري از خود را مشاهده كرد به هيجان آمد و گفت : (( به راستي آيا تو از آن مني و يا من از وجود تو هستم . تصوير به تعظيم درآمد و گفت : ((من جسم تو هستم . آري من نگهبان زندان تو در زمين بودم . من تو را در درون خود حبس كردم و به امر خداوند از روح تو هم چون زندانباني محافظت كردم . ولي تو خود را در اين وادي از من رها ساختي و ديگر به مراقبت من نيازي نيست . آري من همان ماده هستم كه به وجود تو در دنياي موقت ، شكل دادم و به تو درد و رنج عطا كردم . به درستي كه تو با قدرت خود از من جدا شدي و تا بدين روز مخلوقي نتوانسته بود ، از وجودي كه من در او آميخته بودم جدا گردد و تو چنين كردي . من هركجا كه باشم با خود نابودي تدريجي را به همراه مي آورم و همه چيز را تغيير مي دهم و با كمك زمان بيدار شده آن را به نيست تبديل مي كنم . عقربه هاي ساعت و گذر زمان نتوانست بر تو غلبه كند ولي فرزند پروردگار توانست ، در زمان محدود خود بر من غلبه كند . من حال كه به ياد مي آورم ، به تو بسيار رنج رساندم و در زمان كوتاهي كه با تو بودم چيزهاي زيادي از تو آموختم . مرا ببخش زيرا تنها ماموري از سوي ايزد يكتا بودم . جسم در نور از هم گسست و ناپديد شد . انسان كه تا لحظه اي قبل جسم را از آن خود مي پنداشت با نگراني عجيبي به خود نگاهي انداخت و از ترسي غريب چشمانش را بست . آري او چيزي به نام بدن را نيافته بود به همين دليل چشمانش را بسته بود . او گمان مي كرد كه چشم دارد ولي ديگر از چشم خبري نبود . او ديگر نمي توانست براي خود شكلي تجسم كند . اما ميبايست با بزرگي اين رخداد كنار مي آمد و آن را مي پذيرفت . پس چشمانش را گشود و سعي كرد بدون در نظر گرفتن جسم در نورتعادل خود را حفظ كند . او هم چنين ديگر كشتي خود را نديد و خود را در فضايي از رنگ ها معلق يافت . در حال آزمودن تجربه اي جديد بود كه به گذشته خود نگاهي افكند ، نمي دانست خود را انساني بپندارد كه خواب پروانه شدن را در سر مي پروراند و يا پروانه اي است كه گمان انسان بودن را مي برد . انسان از خود بي خود گشت و اشك شوق فرو ريخت . وجدان و تمامي نيروها يي را كه تا آن زمان به او ياري رسانده بودند ، نمايان شدند و به نوبه اي به انسان اداي احترام كردند و هر يك به جاي نامعلومي سفر كردند . ديگر انسان به آن ها احساس نياز نمي كرد زيرا خود الهه تمامي نيكي ها گشته بود . او روزنه اي را از دور مشاهده كرد كه پايان نور بود و بايستي از آنجا خارج مي شد . آري او از دروازه گذر كرده بود و آن گاه خود را در دنيايي ناشناخته يافت . دو فرشته را كه به انتظار او ايستاده بودند ، مشاهده كرد ، فرشتگان به او نزديك شدند . انسان كه توانسته بود تعادل خود را در نور به دست آورد نگاهي به فرشته ها انداخت و قبل از آنكه بخواهد سخني بگويد فرشته به سخن در آمد و گفت : (( درود بر فرزند پروردگار كه به سراي خود وارد شده است)) . و با اداي احترام به تعظيم درآمد . فرشته ديگر نيز به تبعيت از الهه ديگر اداي احترام كرد و سر به تعظيم فرود آورد . انسان كه با شگفتي به دنياي ناشناخته نگاه مي كرد ، به سخن در آمد : شما كيستيد و من كجا هستم . فرشته كه سر خود را بالا نياورده بود لب به سخن گشود : من فرشته برزخ هستم و قرن براي چنين لحظه اي در اينجا به انتظار تو نشسته ام . دنيايي كه تو از آن عبور كردي دنياي برزخ بود و اينجا ،آسمان نام دارد . به راستي قرن هاست كه در دنياي نور بودي و خود را براي ورود آماده مي ساختي . خوشحالم از آنكه مي توانم ورود تو را به آسمان اعلام كنم و موجبات ديدار تو را با ايزد يكتا فراهم سازم . انسان به فكر فرو رفت و با خود تكرار مي كرد قرن ها، قرن ها ! ولي او با خود مي پنداشت تنها لحظه اي در نور بوده است . او تمام سرگذشت خود را ديده بود و با خود به سخن پرداخته بود ولي نمي توانست باور كند كه تمام اين وقايع به وسعت قرن ها گسترده بوده است . فرشته ديگر گفت : من الهه راهنماي تو در آسمان هستم و بايست براي سفري ديگر خود را آماده كني . انسان در پشت سردو الهه ، سواراني را بر روي ابر ديد كه با خود درفشهايي چندين برابر قد او به دست داشتند و با صلابتي پا در ركاب كرده بودند . الهه قاصد و راهنما كه متوجه نگاه انسان به سواران شده بود گفت : آن ها ما را در اين سفر ياري مي كنند تا به تو گزندي نرسد . انسان ناگهان منقلب شد و گفت مگر قرار است مرا دوباره در زمين بيافكنيد و رها كنيد و با نگاههاي ملتمسانه خود گفت گزندي ! مگر در آسمان ها نيز گزندي هست؟ . الهه كه توان رويارويي با چشمان انسان را نداشت گفت : نمي دانم چه بگويم . به راستي كه تو در آسمان جاويدان خواهي بود و ديگر به گهواره خود باز نخواهي گشت ولي ابليس مدتي است كه پس از پايان عمر زمين در آسمان ها ناپديد گشته و قراولها در جستجوي خبري از او هستند . براي در امان بودن از هر خطري ما تو را ياري و همراهي مي كنيم تا به قصر پدر وارد شدي . انسان دست خود را بر شانه فرشته گذاشت و گفت : من از ديار خطرها مي آيم و نمي گذارم در اين جا به دام شيطان بيافتم و با او به مبارزه خواهم پرداخت . فرشته اشك فروريخت و انسان را همچون سواري بر دوش هاي خود گذاشت و به آرامي دريا و نسيم به حركت درآمدند . آن ها از دروازه دور شدند و از ديدگان الهه برزخ ناپديد گشتند . انسان كه با فرشتگان در حال حركت بود به پايين نگاهي افكند . گويا او بر روي شيشه اي حركت مي كرد كه در ديگر سوي آن تمام سرزمينها هم چون تابلوي نقاشي ديده مي شد . او به زمين نگاهي انداخت و زمين را بي جان و با چشماني بسته يافت . آري زمين ديگر به دور خود گردش نمي كرد و گويا بر جاي خود به خوابي عميق فرو رفته بود . انسان رو به فرشته كرد وگفت : ((چرا عمر زمين به پايان رسيده و در خواب فرو رفته است ؟ فرشته گفت : (( زمين وظيفه خود را به خوبي به پايان رساند ، وجود او تنها با تو معنا پيدا مي كرد. بدون تو ديگر هدفي ندارد و او نيز به سر منزل مقصود دست يافته است . او از رنجي كه ديده است به آرامش طولاني نياز دارد و مي خواهد مدتي تنها باشد پس به امر خداوند آرام شد و خاموش گرديد )) . به راستي اين فرشتگاني كه ما را همراهي مي كنند چه كساني هستند؟ آن ها فرشتگان محافظند و پاسباني از آسمان ها را عهده دارند و هر يك نماد قدرتي هستند كه رعشه بر آسمانيان مي اندازند . آن را كه مي بيني فرشته رعد است و در زمره فرشتگاني بود كه ابليس را براي تخطي بار دوم به سياه چال جهنم انداخت . اما ديري نگذشت ، ابليس فرشتگان بدكار ديگر را در جهنم به اميد رويارويي با پروردگار با خود همراه كرد و آن ها توانستند با فريب دادن يكي از نگهبانان دوزخ از آنجا فرار كنند و خود را براي مبارزه با شما آماده سازند . او چگونه توانست نگهبان دوزخ را فريب دهد؟ . او نگهبان را فرزند خود خواند و به او باوراند كه زاده اوست . پيكره نگهبان دوزخ از مذاب هاي جهنم آفريده شده بود و در دل او موجود بدچهره ديگري به نام ترس وجود داشت كه از وحشت جهنميان تغذيه مي كرد . او كه پنداشت ابليس از آتش است ، پس مي تواند پدر او نيز باشد و او را به همراه سپاهش از دوزخ رها كرد . الهه كه پس از آن پي برد چه خطايي كرده است ، تا كنون در آنجا مانده است و براي هر بار سير كردن زاده خود از درد ، جهنم را به لرزه در مي آورد . آري زاده او به خاطر تخطي وجودش ، هر بار كه از دل او بيرون مي آيد از پيكر خود او تغذيه مي كند و با درد وجدان ، هر روز را سپري مي كند . او كه رويين تن است ، پيكره اش دوباره به خودي خود شكل مي گيرد و بار ديگر همين است و بس . او خود را به دردي كه همانا از شيطان به ارث گرفته بود دچار ساخت و قرن هاست كه به خاطر اين بدكاري ذكر خداوند مي گويد . پس كي پروردگار او را مي بخشد و از اين درد رها مي كند؟ به راستي كه ورود تو به درگاه خداوند و باز گشت شيطان به زنجيرمجازات مي تواند درد او را بكاهد و اگر خداوند اين گونه بكند آسمان ، نظم خود را از دست خواهد داد . انسان به همراه سواران به حركت ادامه داد و ديري نگذشت كه ديواره هاي بلندي كه همانا انتهاي آن با چشم ديده نمي شد پديد آمد . انسان سعي كرد تا انتهاي آن را در فلك بيابد و چشم او ديواره ها را تا ابرهاي تيره و قرمز دنبال كرد و ديگر براي آن پاياني نيافت . الهه راهنما و سواران كه بايست براي رسيدن به قصر ايزد از كناره ديوارها مي گذشتند به حركت خود حالتي دفاعي دادند و انسان را همانند فرمانده خود احاطه كردند . انسان كه احساس كرد ، در چشمان فرشتگان موجي از نگراني شكل گرفته است آن ها را فقط كرد و سخني نگفت . تنها صداي حركت آن ها ، سكوت فضا را مي شكافت و شوق رسيدن به سراي پدر به او قدرت حركت مي داد . انسان كه به ديواره هاي تاريك چشم دوخته بود ، مي پنداشت از ميان آن ها صداهاي مبهمي به گوش مي رسد . هر چه جلوتر مي رفتند ، اين صداها براي انسان واضح تر و قوي تر مي شد . آسمان در بالاي ديوارها تيره بود و وراي آن را نمي توانست ببيند . در اطراف ديواره ها ، تا دوردست ها از نور خبري نبود و همه جا را تاريكي پوشانده بود . يكي از فرشتگان سوار كه خود را الهه نورالسماء مي خواند از ديگران جلوتر رفت و با قدرت خود راه را روشن مي كرد تا هم چون پيش قراولي مسير را هموار سازد . انسان پرسيد به راستي اين صدا است كه از درون ديوار مي آيد و يا انعكاس توهماتي است كه در آسمان بازتاب كرده است ؟ فرشته كه تمامي حواسش به اطراف بود ، گفت : (( به صداها توجه نكن و با نيروي خود تنها به مقصد بيانديش و از دل سپردن به آن برحذر باش . )) انسان كه نمي توانست به صداها بي توجه باشد در ميان راه در مقابل در كوچكي ايستاد . فرشتگان نيز كه انسان را حيران ديدند به سرعت توقف كردند . فرشته راهنما به انسان نزديك شد و گفت : (( اي فرزند ، براي چه ايستاده اي و به فكر فرو رفته اي؟)). فرزند گفت : (( اين درها براي چيست و مي خواهم بدانم صدا از كجا مي آيد و چه چيز را فرامي خواند؟)). فرشته كه ديد انسان در كنجكاوي خود پافشاري مي كند ، گفت : (( آري پشت اين ديواره ها ، تاريكي و گناه محبوس است و سراي بدكاران در آنجاست . اين ديوارها از اجساد و پيكره بدكاران شكل گرفته است و با تخطي انسان بر ارتفاع آن افزوده شده و سر به فلك گذاشته است و روح آنان در فضاي ميان ديوارها سرگردان است و در عذاب گرفتار شده است . آري تو صداي درد و رنج آن ها را مي شنوي و اين پندار و تصور نيست . آنان مي خواهند توبه كنند و روح خود را آزاد سازند ، اما براي اين كار بسيار دير است و براي آن ها گريزي نيست . در پشت اين درها ماموران الهي ايستاده اند و اجازه خروج به بدكاران را نمي دهند . همانا آنان براي نوشيدن بايد از رودخانه هاي مذاب و آتشين سر بكشند و از اتش فراوان اين چنين فرياد مي كنند . از رودخانه فراموشي مي نوشند و همه چيز را براي لحظه اي فراموش مي كنند و باز درد آن ها آغاز مي گردد . هر آن چه را كه در دنياي خود تصور كرده اند و به آن جامه عمل پوشانده اند ، در اين سرا جان داده اند و به دنبال خود يدك مي كشند . آري آنان با تجسٌمات كردار زشت خود در اين عالم زنده اند و سنگيني اعمالشان هم چون وزنه اي به پاي آنان زنجير شده است و آنان بايد آن را با خود حمل كنند . مگر آنان چه كار كرده اند كه بايد اين چنين تاوان دهند؟ آنان كاري را كه تو كرده اي نكرده اند و به اين بلا دچار گرديده اند . عده اي در سرزمين شيطان به گمان لذٌت هاي واهي سكني گزيدند و عده اي در سرزمين فراموشي ، خود را گم كردند . تو به راستي بهتر از هر كس مي داني كه در آن رودخانه چه اتفاقاتي افتاده است و بر تو پنهان نيست . ناگهان دروازه باز شد و چهار فرشته سياه پوش و بلندقامت كه يكي از هم نوعان او را در بند كرده بودند ظاهر شدند و قصد داخل شدن به درون درب را كردند . انسان كه شگفت زده شده بود گفت : (( اي فرشتگان تاريكي لحظه اي صبر كنيد )). فرشتگان درجاي خود ايستادند و سر تعطيم فرود آوردند .آدميزاد كه از شدت ترس فرياد مي كشيد با ديدن انسان سفيد پوش ساكت شد و تمناي رهايي كرد . انسان كه گويا تصويري واهي را از خود مي ديد به سخن در آمد و گفت : (( اي آدميزاد از كجا اين گونه تو را در بند كرده اند و چرا فرياد مي كشي؟)) . آدميزاد به گريه افتاد و گفت : (( مرا از برزخ آورده اند .در آنجا همه چيز تاريك بود و سردرگمي همه جا را فرا گرفته بود . هرچه بود صداي ناله بود و من نتوانستم راهي براي فرار بجويم . اعمالم هم چون مارهايي زهردار مرا دنبال مي كردند و خود را به من مي رساندند . به دور من حلقه مي زدند و من را مي بلعيدند و باز همان تكرار مي گشت . احساس مي كنم قرن ها در همان جا به سر برده ام . مي بيني كه چهره زيبايي كه در آن دنيا داشتم چقدر پير و فرسوده شده است . من در زمين بسيار زيبا بودم و همه حسرت رخسار من را مي خوردند .اما! . تمام زندگانيم را در برزخ به من نشان دادند و من از كرده هاي خود پشيمانم . به راستي كه اگر مي دانستم چنين دنيايي صحت دارد .... ! . به آن ها بگو كه من بي گناهم و شيطان مرا گمراه كرده است تا شايد مرا رها كنند . آدميزاد دست انسان را لحظه اي گرفت ، در چشمان او نفوذ كرد و به درون وجود او راه يافت . انسان ناگهان خود را ديد كه از فلك به سوي زمين در حال سقوط است و زمين در سياهي فرو رفته است . همين طور كه انسان هم چون قطره اي باران به زمين سقوط مي كرد ، گرماي آتش افزايش مي يافت و او زمين را هم چون قبرستاني بزرگ از دور مشاهده كرد . با سرعت زياد و به شدت به زمين برخورد كرد و با چهره اي خاك آلود و دود گرفته به گوشه اي پرتاب شد . او كه از درد به خود مي پيچيد ، خود را به گوشه اي كشاند و در خرابه اي مخفي شد . همه جا را آتش گرفته بود و صداي ناله در همه جا پراكنده بود . انسان ها هم چون موريانه هايي كه به خانه شان آتش افكنده باشند به هر طرف مي گريختند . گويا بيماري جذام به پيكره آنها نفوذ كرده بود و ديگر نمي شد آن ها را شناخت . انسان از ترس گريست و از جاي خود بيرون نيامد . او سايه هايي را در تاريكي ديد كه در دست خود چنگكهاي بلندي داشتند كه مي توانست هر جانداري را با ضربه اي از پاي درآورد . آنان لباس هايي بر تن داشتند كه كلاهي بر آن متصل بود و چهره آن ها را نمي شد ديد ، تاريكي مانع ديدن آن ها مي شد . تعداد آن ها بسيار زياد بود و به هركجايي هجوم مي آوردند . انسان يكي از آدميان را ديد كه فرار مي كرد و از ترس ، چشمانش از حدقه بيرون زده بود . دو سايه سياه خود را به او رساندند و با قدرت چنگك هاي خود ، او را از زمين بلند كردند و به درون گوري كشاندند . آدميزاد فرياد مي كشيد و به سايه ها التماس مي كرد و صدايي برخاست . اين سزاي كساني است كه زنا كرده اند و زمين خدا را به فساد آلوده اند . لحظه اي نگذشت كه آدميزاد در خاك ناپديد شد ولي هنوز صداي ناله او از زير خاك به گوش مي رسيد . سايه ظرفي از مذاب را بر روي خاك ريخت و صداي ناله زمين را به لرزه درآورد . انسان كه از شدت ترس نمي توانست جلوي گريه خود را بگيرد از زير آوار بيرون آمد و با شتاب به درون خانه هاي متروكه و آتش گرفته به حركت درآمد . او آدميزادي را ديد كه طمع از وجود او شعله ورگشته بود و براي رهايي از جسم دردناكش ، بدن خود را مي خورد . انسان كه از شدت ترس توان ايستادن نداشت در هر جا و مكان مي ديد كه سايه ها در حال گرفتن آدميزاد هستند و براي فرار راه گريزي نيست . او سوسك هاي سياه و درشتي را ديد كه به دنبال آدميزادي بودند، او را گرفتند و از دهان او وارد بدنش شدند . آدميزاد از شدت درد به زمين افتاده بود و فرياد مي كشيد . صدايي به گوش رسيد . اين سزاي كساني است كه به پدرو مادر خود توهين و به آن ها بدي كرده اند . انسان همان گونه كه به دويدن ادامه مي داد تصوير اعمال آدمي را به وضوح مي توانست مشاهده كند . او به تاريكي مطلق رسيد و دريافت كه اشباح به دنبال او هستند . ناگهان نوري را كه به وسعت سر قلمي بود در تاريكي ديد و با ذكر خداوند از نور گذشت ..... . انسان چشمانش را باز كرد و فرشته راهنما را كه بالاي سر او ايستاده بود مشاهده كرد . انسان كه گويا ضعف در روحش رخنه كرده بود ، گفت : (( اي فرشته راهنما چه شده است و چرا من از حال رفته بودم . كابوسي وحشتناك مي ديدم كه از آن راه گريزي نبود؟)). فرشته به ديگر سو نگاهي انداخت و يكي از سواران بي جان را كه در كنار او بر زمين افتاده بود نشان داد . فرشته كه اشك فرو مي ريخت گفت : (( هنگامي كه آدميزاد دست تو را گرفت تو از هوش رفتي و به درون او كه همانا تاريكي بود ورود كردي . فرشته پيش قراول به درون تاريكي آمد و با نور خود تو را از عالم تاريكي بازگرداند و براي نجات تو خود را فدا كرد . انسان برخاست و بر پيكره نگهبان اداي احترام كرد . گروهي از سواران فرشته را بر روي دستان خود گرفتند و از آن ها جدا شدند تا او را به سرزمين نور ببرند . سپس انسان با فرشتگان ديگر به حركت درآمد و به راه ادامه دادند و سرزمين تاريكي را پشت سر گذاشتند . چندي نگذشت كه آنان به پلي رسيدند كه به باريكي سرسوزني بود و فرشته دستور توقف داد . فرشته گفت : اي انسان اين پلي است كه ابتدا تو بايد از روي آن بگذري و با عبور تو ما نيز مي توانيم از آن عبور كنيم . انسان كه نمي توانست انتهاي آن راببيند لبخندي زد و به آرامي قصد عبور از پل را كرد . گردبادي سياه در آسمان پديدار گشت ، با تمام قدرت به انسان يورش برد و آسمان را در هم نورديد . فرشته باران به حركت درآمد و قصد كرد با قدرت خود گردباد را از آنجا براند . باران شروع به باريدن كرد و فرشته ديگري با نيروي خود باد را فراخواند تا بر گردباد سياه غلبه كند . نيروها در هم آميختند و آسمان به لرزه درآمد و دو فرشته از سوي آسمان در كنار انسان بر روي ابرها سقوط كردند . پيكر آن ها جراحات بسياري برداشته بود و توان خود را از دست داده بودند . فرشته رعد قصد مبارزه كرد ولي انسان او را به آرامش فرا خواند . انسان چشمان خود رابست و به راه خود ادامه داد .گردباد با تمام توان به غرش درآمد و سعي در نابودي انسان داشت . انسان از جاي خود تكان نخورد و تنها ذكر خداوند مي گفت . او رو به گردباد كرد و گفت : (( اي گردباد همانا تو در سرزمين من همگان را مي ترساندي و هر مانع را در مقابل خود را ويران مي ساختي . هيچ كس و هيچ چيز از تو در امان نبود و تو همان گونه كه مي خواستي بر آن دنيا مي راندي . اما اينجا ماده نيست و من بنده شيطان نيستم . من از تو بيم ندارم و از قدرت تو هراسي به دل راه نمي دهم . من در راه خود از گرداب ها و صخره ها و زشتي ها با ياد خداوند و به استواري عبور كرده ام و به تو اجازه نمي دهم من را به نيستي بيافكني. پس به تو امر مي كنم بيهوده غرش نكني و باطل به خود راه ندهي . گردباد سياه سكوت كرد و به يك چشم بر هم زدن ناپديد شد . انسان از پل عبور كرد و فرشتگان يكي پس از ديگري به او پيوستند . دو فرشته زخمي كه قادر به ادامه راه نبودند به قصد تجديد قوا در جاي خود ماندند . تنها فرشته راهنما ، فرشته رعد و سه فرشته ديگر به راه خود ادامه دادند . ديواره هاي شهري با ستون هاي بلند از دور نمايان شد . فرشته راهنما گفت : (( اي انسان همانا سرزمين الهه فراموشي در مقابل ما قراردارد و هيچ فرشته اي نمي تواند به آنجا وارد شود جز به دستور خداوندگار. و لي براي رسيدن از برزخ به اورنگ پروردگار بايست از آنجا عبور كرد . سه فرشته ديگر از الهه راهنما تقاضا كردند تا خود را به ديوارهاي بلند برسانند و آمدن فرزند را اطلاع دهند . فرشته سري تكان داد و فرشتگان به سوي ديوار ها حركت كردند . هنگامي كه فرشتگان براي يافتن ديده باني در بالاي ديوارها جستجو مي كردند ، صدايي برخاست . شما كيستيد و چه مي خواهيد ؟ فرشتگان كه قصد داشتند خود را معرفي خود را كنند ناگهان نام هاي خود را فراموش كردند و درجا به سنگ هايي مرمر تبديل شدند . انسان كه از دور شاهد واقعه بود به آرامي به سوي ديوارها به حركت درآمد ، فرشته راهنما خواست انسان را متوقف كند . انسان باز هم لبخندي به الهه هديه داد و فرشته به آرامي از جلوي او كنار رفت . صدا بار ديگر در آسمان انعكاس پيدا كرد و نام را جويا شد . انسان سنگيني زيادي بر سر خود احساس كرد و به دل پناه برد . چشمان خود را بست و به آرامي گفت : من اشرف مخلوقات هستم و به اتفاق دو فرشته قصد عبور از اين ديار دارم . الهه فراموشي كه انتظار شنيدن جواب نداشت ، به سرعت خود را در پشت دروازه نمايان كردو درها بازشد . فرشته ها از ترس ، از خود بي خود شدند، چشمان شان را بستند و سر به سجده خداوند فرود آوردند تا از الهه فراموشي در امان بمانند . انسان چشمانش را باز كرد و الهه بسيار زيبايي را كه تنها وصفش را در قصه ها خوانده بود در مقابل خود ديد . زيبايي فرشته به قدري بود كه مي توانست هر چيزي را از حركت باز دارد و هوش را از ميان بردارد . انسان به سخن درآمد و گفت : (( درود بر آفريده خداوند . به راستي كه تو قرن ها در ميان ما بودي و ما از تو غافل بوديم . تو با نيروي خود ما را به فراموشي ديار ديگر دچار كردي و حال مي بيني كه من به در خانه تو رسيده ام و در مقابل تو ايستاده ام . من قصد ديدار پدر خود را دارم و سفري طولاني را تا بدين جا سپري كرده ام . براي رسيدن به سر منزل مقصود هيچ چيز مرا از حركت نمي تواند باز دارد)) . فرشته كه مبهوت عظمت انسان شده بود سخني نگفت و سر تعظيم فرود آورد و اداي احترام كرد . او به انسان و دو همراه خود اجازه عبور داد و به انسان قول داد تا سه فرشته ديگر را از اسارت فراموشي برهاند و انسان نيز به راه خود در آسمان ها ادامه داد . هر چه انسان جلوتر مي رفت شوقش بيشتر مي شد و ديگر چون گذشته احساس مادي نداشت . احساس هايي همانند تشنگي و گرسنگي ، خستگي و يا نياز به خواب . آري روح او هم چون پري سبك گشته بود و مي توانست قرن ها به حركت خود ادامه دهد و به هرجايي سفر كند . انسان غرق در افكار بود كه ناگهان خود را به همراه دو فرشته در ميان بوستاني پر از درختان تنومند يافت . انسان از دور نواي موسيقي زيبايي را شنيد و قصد جستجوي منبع صدا كرد . دو فرشته به پاي انسان افتادند و از او خواستند به نواي موسيقي كه آوايش در بوستان پراكنده شده بود توجهي نكند . انسان نپذيرفت و از دو فرشته تقاضاي همراهي كرد . فرشته راهنما گفت : (( از تو مي خواهم كه از اين بوستان به سرعت رد شوي و اشتباه زمان خلقتت را تكرار نكني )). اين واژه ها گويا براي انسان داراي مفهوم بود و او در جايي آن ها را شنيده بود . چه اشتباهي؟ .از چه سخن مي گوييد . فرشته گفت : (( سخن مرا بپذير و از اين نوا بر حذر باش )). انسان به سوي صدا به حركت ادامه داد و از تلاش براي يافتن آن دست برنداشت . فرشته گفت حذر از دل سپردن به موسيقي ، حذر از كنجكاوي خانمان سوز ، حذر از عذابي ديگر . به راستي تو تاوان سيرت ساده خود را در بدو خلقت داده اي و به همين علت است كه در زمين رها شدي تا به آن نقش دهي . انسان متوجه صحبت هاي فرشته نشد و بر سرعت حركت خود افزود . ديگر براي نگه داشتن انسان خيلي دير شده بود و انسان خود را در پاي درختي ديد. عظمت و زيبايي درخت ، انسان را از خود بي خود كرد و ديگر صداي دو فرشته را در كنار خود نمي شنيد . صدايي در گوش انسان زمزمه كرد . اين همان سر منزل مقصود توست . با خوردن ميوه اي از اين درخت مي تواني خود را جاودانه كني و ديگر به هيچ چيز و هيچ قدرتي نياز نداري زيرا تو خود قدرت مطلق خواهي شد. تو سفري طولاني پيمودي وخسته هستي. از گوش دادن به دو فرشته ديگر بر حذر باش . من به ياري تو آمده ام تا تو را نجات دهم . آن ها در خدمت ابليسند و مي خواهند تو را گمراه كنند . من تو را به سوي پروردگار خواهم برد . درنگ نكن . صدا در وجود انسان انعكاس كرد و تكرار شد .درنگ مكن . انسان تپش را در وجو د خود احساس كرد . درنگ مكن . درنگ مكن . انسان سرما را در وجود خود احساس كرد و دو فرشته را با نيروي دروني به گوشه اي پرتاب كرد . او چشمان اشك آلود فرشته اي را مي ديد كه با دستان ملتمسانه خود گويا مي خواست به انسان چيزي را بفهماند ولي او چيزي نمي شنيد . انسان به قصد چيدن ميوه اي از درخت دستش را دراز كرد . به يكباره گويا همه چيز به عقب برگشت و انسان خود را ديد كه از تمامي سرزمين هايي كه در آسمان پيموده بود به عقب باز مي گردد . چشم او از ميان همه چيز عبور كرد و اشياء از حركت باز ايستادند . آسمان ها ، فرشتگان ، خاطرات گذشته ، آري همه چيز ايستاده بود و انسان تنها خود را در حال حركت مي ديد . او چگونگي مردنش را در زمين ديد . چگونگي بزرگ شدنش را ، چگونگي تولدش را . او باز هم به عقب تر برگشت و باز خود را در پاي درخت ديد . گويا او از درخت ميوه اي چيده بود و از آن چشيده بود . او حتي طعم آن را نيز به ياد مي آورد . او در زمان سفر كرد و هر چيزي كه براي او آفريده شده بود ، مشاهده كرد . همه چيز براي او عجيب ولي آشنا به نظر مي آمد . آن گاه چشمان خود رابست و همه جا را در سكوت ديد . چشمانش بسته بود و او سياهي را نمي ديد . در پشت چشمان بسته او نور بود و سفيدي . در اين لحظه چشمانش را باز كرد و خود را در مقابل دروازه برزخ يافت . دوباره همه چيز به حركت درآمد و انسان دو فرشته را ديد كه به او نزديك شدند . انسان به آن ها با شوق لبخندي زد و گفت : (( درود بر نگهبان برزخ و الهه راهنما . همانا من براي سفر آماده ام و مي توانم خود به بارگاه باري تعالي عروج كنم .)) دو فرشته كه انتظار چنين مصاحبتي نداشتند از تعجب بر جاي ايستادند و بدون هيچ سخني به سجده افتادند . آري انسان به تعالي رسيده بود . ديگر به راهنما و سپاه محافظ نياز نبود . او مي توانست در هر لحظه و به هر كجا كه بخواهد سفر كند . او ديگر به همراهي فرشتگان نيازي نداشت زيرا خود داراي تمام آن قدرت ها بود . او دريافت كه داراي تمام قدرت هاي آسمان شده است و هم چنان برتري را با خود به همراه دارد .

Sunday, September 7, 2008

Art of War



SUN TZU ON THE ART OF WAR THE OLDEST MILITARY TREATISE IN THE WORLDTranslated from the ChineseBy LIONEL GILES, M.A. (1910)
[This is the basic text of Sun Tzu on the Art of War. It was extracted from Mr. Giles' complete work as titled above. The commentary itself, which, of course includes this work embedded within it, has been released as suntzu10.txt (or suntzu10.zip). This is being released only as an adjunct to that work, which contains a wealth of commentary upon this text.]
---------------------------------------------


I. LAYING PLANS


1. Sun Tzu said: The art of war is of vital importance
to the State.

2. It is a matter of life and death, a road either
to safety or to ruin. Hence it is a subject of inquiry
which can on no account be neglected.

3. The art of war, then, is governed by five constant
factors, to be taken into account in one's deliberations,
when seeking to determine the conditions obtaining in the field.

4. These are: (1) The Moral Law; (2) Heaven; (3) Earth;
(4) The Commander; (5) Method and discipline.

5,6. The Moral Law causes the people to be in complete
accord with their ruler, so that they will follow him
regardless of their lives, undismayed by any danger.

7. Heaven signifies night and day, cold and heat,
times and seasons.

8. Earth comprises distances, great and small;
danger and security; open ground and narrow passes;
the chances of life and death.

9. The Commander stands for the virtues of wisdom,
sincerely, benevolence, courage and strictness.

10. By method and discipline are to be understood
the marshaling of the army in its proper subdivisions,
the graduations of rank among the officers, the maintenance
of roads by which supplies may reach the army, and the
control of military expenditure.

11. These five heads should be familiar to every general:
he who knows them will be victorious; he who knows them
not will fail.

12. Therefore, in your deliberations, when seeking
to determine the military conditions, let them be made
the basis of a comparison, in this wise:--

13. (1) Which of the two sovereigns is imbued
with the Moral law?
(2) Which of the two generals has most ability?
(3) With whom lie the advantages derived from Heaven
and Earth?
(4) On which side is discipline most rigorously enforced?
(5) Which army is stronger?
(6) On which side are officers and men more highly trained?
(7) In which army is there the greater constancy
both in reward and punishment?

14. By means of these seven considerations I can
forecast victory or defeat.

15. The general that hearkens to my counsel and acts
upon it, will conquer: let such a one be retained in command!
The general that hearkens not to my counsel nor acts upon it,
will suffer defeat:--let such a one be dismissed!

16. While heading the profit of my counsel,
avail yourself also of any helpful circumstances
over and beyond the ordinary rules.

17. According as circumstances are favorable,
one should modify one's plans.

18. All warfare is based on deception.

19. Hence, when able to attack, we must seem unable;
when using our forces, we must seem inactive; when we
are near, we must make the enemy believe we are far away;
when far away, we must make him believe we are near.

20. Hold out baits to entice the enemy. Feign disorder,
and crush him.

21. If he is secure at all points, be prepared for him.
If he is in superior strength, evade him.

22. If your opponent is of choleric temper, seek to
irritate him. Pretend to be weak, that he may grow arrogant.

23. If he is taking his ease, give him no rest.
If his forces are united, separate them.

24. Attack him where he is unprepared, appear where
you are not expected.

25. These military devices, leading to victory,
must not be divulged beforehand.

26. Now the general who wins a battle makes many
calculations in his temple ere the battle is fought.
The general who loses a battle makes but few
calculations beforehand. Thus do many calculations
lead to victory, and few calculations to defeat:
how much more no calculation at all! It is by attention
to this point that I can foresee who is likely to win or lose.


II. WAGING WAR


1. Sun Tzu said: In the operations of war,
where there are in the field a thousand swift chariots,
as many heavy chariots, and a hundred thousand
mail-clad soldiers, with provisions enough to carry them
a thousand li, the expenditure at home and at the front,
including entertainment of guests, small items such as
glue and paint, and sums spent on chariots and armor,
will reach the total of a thousand ounces of silver per day.
Such is the cost of raising an army of 100,000 men.

2. When you engage in actual fighting, if victory
is long in coming, then men's weapons will grow dull and
their ardor will be damped. If you lay siege to a town,
you will exhaust your strength.
3. Again, if the campaign is protracted, the resources
of the State will not be equal to the strain.

4. Now, when your weapons are dulled, your ardor damped,
your strength exhausted and your treasure spent,
other chieftains will spring up to take advantage
of your extremity. Then no man, however wise,
will be able to avert the consequences that must ensue.

5. Thus, though we have heard of stupid haste in war,
cleverness has never been seen associated with long delays.

6. There is no instance of a country having benefited
from prolonged warfare.

7. It is only one who is thoroughly acquainted
with the evils of war that can thoroughly understand
the profitable way of carrying it on.

8. The skillful soldier does not raise a second levy,
neither are his supply-wagons loaded more than twice.

9. Bring war material with you from home, but forage
on the enemy. Thus the army will have food enough
for its needs.

10. Poverty of the State exchequer causes an army
to be maintained by contributions from a distance.
Contributing to maintain an army at a distance causes
the people to be impoverished.

11. On the other hand, the proximity of an army causes
prices to go up; and high prices cause the people's
substance to be drained away.

12. When their substance is drained away, the peasantry
will be afflicted by heavy exactions.

13,14. With this loss of substance and exhaustion
of strength, the homes of the people will be stripped bare,
and three-tenths of their income will be dissipated;
while government expenses for broken chariots, worn-out horses,
breast-plates and helmets, bows and arrows, spears and shields,
protective mantles, draught-oxen and heavy wagons,
will amount to four-tenths of its total revenue.

15. Hence a wise general makes a point of foraging
on the enemy. One cartload of the enemy's provisions
is equivalent to twenty of one's own, and likewise
a single picul of his provender is equivalent to twenty
from one's own store.

16. Now in order to kill the enemy, our men must
be roused to anger; that there may be advantage from
defeating the enemy, they must have their rewards.

17. Therefore in chariot fighting, when ten or more chariots
have been taken, those should be rewarded who took the first.
Our own flags should be substituted for those of the enemy,
and the chariots mingled and used in conjunction with ours.
The captured soldiers should be kindly treated and kept.

18. This is called, using the conquered foe to augment
one's own strength.

19. In war, then, let your great object be victory,
not lengthy campaigns.

20. Thus it may be known that the leader of armies
is the arbiter of the people's fate, the man on whom it
depends whether the nation shall be in peace or in peril.



III. ATTACK BY STRATAGEM


1. Sun Tzu said: In the practical art of war, the best
thing of all is to take the enemy's country whole and intact;
to shatter and destroy it is not so good. So, too, it is
better to recapture an army entire than to destroy it,
to capture a regiment, a detachment or a company entire
than to destroy them.

2. Hence to fight and conquer in all your battles
is not supreme excellence; supreme excellence consists
in breaking the enemy's resistance without fighting.

3. Thus the highest form of generalship is to
balk the enemy's plans; the next best is to prevent
the junction of the enemy's forces; the next in
order is to attack the enemy's army in the field;
and the worst policy of all is to besiege walled cities.

4. The rule is, not to besiege walled cities if it
can possibly be avoided. The preparation of mantlets,
movable shelters, and various implements of war, will take
up three whole months; and the piling up of mounds over
against the walls will take three months more.

5. The general, unable to control his irritation,
will launch his men to the assault like swarming ants,
with the result that one-third of his men are slain,
while the town still remains untaken. Such are the disastrous
effects of a siege.

6. Therefore the skillful leader subdues the enemy's
troops without any fighting; he captures their cities
without laying siege to them; he overthrows their kingdom
without lengthy operations in the field.

7. With his forces intact he will dispute the mastery
of the Empire, and thus, without losing a man, his triumph
will be complete. This is the method of attacking by stratagem.

8. It is the rule in war, if our forces are ten
to the enemy's one, to surround him; if five to one,
to attack him; if twice as numerous, to divide our army
into two.

9. If equally matched, we can offer battle;
if slightly inferior in numbers, we can avoid the enemy;
if quite unequal in every way, we can flee from him.

10. Hence, though an obstinate fight may be made
by a small force, in the end it must be captured
by the larger force.

11. Now the general is the bulwark of the State;
if the bulwark is complete at all points; the State will
be strong; if the bulwark is defective, the State will
be weak.

12. There are three ways in which a ruler can bring
misfortune upon his army:--

13. (1) By commanding the army to advance or to retreat,
being ignorant of the fact that it cannot obey.
This is called hobbling the army.

14. (2) By attempting to govern an army in the
same way as he administers a kingdom, being ignorant
of the conditions which obtain in an army. This causes
restlessness in the soldier's minds.

15. (3) By employing the officers of his army
without discrimination, through ignorance of the
military principle of adaptation to circumstances.
This shakes the confidence of the soldiers.

16. But when the army is restless and distrustful,
trouble is sure to come from the other feudal princes.
This is simply bringing anarchy into the army, and flinging
victory away.

17. Thus we may know that there are five essentials
for victory:
(1) He will win who knows when to fight and when
not to fight.
(2) He will win who knows how to handle both superior
and inferior forces.
(3) He will win whose army is animated by the same
spirit throughout all its ranks.
(4) He will win who, prepared himself, waits to take
the enemy unprepared.
(5) He will win who has military capacity and is
not interfered with by the sovereign.

18. Hence the saying: If you know the enemy
and know yourself, you need not fear the result of a
hundred battles. If you know yourself but not the enemy,
for every victory gained you will also suffer a defeat.
If you know neither the enemy nor yourself, you will
succumb in every battle.


IV. TACTICAL DISPOSITIONS


1. Sun Tzu said: The good fighters of old first put
themselves beyond the possibility of defeat, and then
waited for an opportunity of defeating the enemy.

2. To secure ourselves against defeat lies in our
own hands, but the opportunity of defeating the enemy
is provided by the enemy himself.
3. Thus the good fighter is able to secure himself against defeat,
but cannot make certain of defeating the enemy.

4. Hence the saying: One may know how to conquer
without being able to do it.

5. Security against defeat implies defensive tactics;
ability to defeat the enemy means taking the offensive.

6. Standing on the defensive indicates insufficient
strength; attacking, a superabundance of strength.

7. The general who is skilled in defense hides in the
most secret recesses of the earth; he who is skilled in
attack flashes forth from the topmost heights of heaven.
Thus on the one hand we have ability to protect ourselves;
on the other, a victory that is complete.

8. To see victory only when it is within the ken
of the common herd is not the acme of excellence.

9. Neither is it the acme of excellence if you fight
and conquer and the whole Empire says, "Well done!"

10. To lift an autumn hair is no sign of great strength;
to see the sun and moon is no sign of sharp sight;
to hear the noise of thunder is no sign of a quick ear.

11. What the ancients called a clever fighter is
one who not only wins, but excels in winning with ease.

12. Hence his victories bring him neither reputation
for wisdom nor credit for courage.

13. He wins his battles by making no mistakes.
Making no mistakes is what establishes the certainty
of victory, for it means conquering an enemy that is
already defeated.

14. Hence the skillful fighter puts himself into
a position which makes defeat impossible, and does
not miss the moment for defeating the enemy.

15. Thus it is that in war the victorious strategist
only seeks battle after the victory has been won,
whereas he who is destined to defeat first fights
and afterwards looks for victory.

16. The consummate leader cultivates the moral law,
and strictly adheres to method and discipline; thus it is
in his power to control success.

17. In respect of military method, we have,
firstly, Measurement; secondly, Estimation of quantity;
thirdly, Calculation; fourthly, Balancing of chances;
fifthly, Victory.

18. Measurement owes its existence to Earth;
Estimation of quantity to Measurement; Calculation to
Estimation of quantity; Balancing of chances to Calculation;
and Victory to Balancing of chances.

19. A victorious army opposed to a routed one, is as
a pound's weight placed in the scale against a single grain.

20. The onrush of a conquering force is like the bursting
of pent-up waters into a chasm a thousand fathoms deep.




V. ENERGY


1. Sun Tzu said: The control of a large force
is the same principle as the control of a few men:
it is merely a question of dividing up their numbers.

2. Fighting with a large army under your command
is nowise different from fighting with a small one:
it is merely a question of instituting signs and signals.

3. To ensure that your whole host may withstand
the brunt of the enemy's attack and remain unshaken--
this is effected by maneuvers direct and indirect.

4. That the impact of your army may be like a grindstone
dashed against an egg--this is effected by the science
of weak points and strong.

5. In all fighting, the direct method may be used
for joining battle, but indirect methods will be needed
in order to secure victory.

6. Indirect tactics, efficiently applied, are inexhaustible
as Heaven and Earth, unending as the flow of rivers and streams;
like the sun and moon, they end but to begin anew;
like the four seasons, they pass away to return once more.

7. There are not more than five musical notes,
yet the combinations of these five give rise to more
melodies than can ever be heard.

8. There are not more than five primary colors
(blue, yellow, red, white, and black), yet in combination
they produce more hues than can ever been seen.

9. There are not more than five cardinal tastes
(sour, acrid, salt, sweet, bitter), yet combinations
of them yield more flavors than can ever be tasted.

10. In battle, there are not more than two methods
of attack--the direct and the indirect; yet these two
in combination give rise to an endless series of maneuvers.

11. The direct and the indirect lead on to each other in turn.
It is like moving in a circle--you never come to an end.
Who can exhaust the possibilities of their combination?

12. The onset of troops is like the rush of a torrent
which will even roll stones along in its course.

13. The quality of decision is like the well-timed
swoop of a falcon which enables it to strike and destroy
its victim.

14. Therefore the good fighter will be terrible
in his onset, and prompt in his decision.

15. Energy may be likened to the bending of a crossbow;
decision, to the releasing of a trigger.

16. Amid the turmoil and tumult of battle, there may
be seeming disorder and yet no real disorder at all;
amid confusion and chaos, your array may be without head
or tail, yet it will be proof against defeat.

17. Simulated disorder postulates perfect discipline,
simulated fear postulates courage; simulated weakness
postulates strength.

18. Hiding order beneath the cloak of disorder is
simply a question of subdivision; concealing courage under
a show of timidity presupposes a fund of latent energy;
masking strength with weakness is to be effected
by tactical dispositions.

19. Thus one who is skillful at keeping the enemy
on the move maintains deceitful appearances, according to
which the enemy will act. He sacrifices something,
that the enemy may snatch at it.

20. By holding out baits, he keeps him on the march;
then with a body of picked men he lies in wait for him.

21. The clever combatant looks to the effect of combined
energy, and does not require too much from individuals.
Hence his ability to pick out the right men and utilize
combined energy.

22. When he utilizes combined energy, his fighting
men become as it were like unto rolling logs or stones.
For it is the nature of a log or stone to remain
motionless on level ground, and to move when on a slope;
if four-cornered, to come to a standstill, but if
round-shaped, to go rolling down.

23. Thus the energy developed by good fighting men
is as the momentum of a round stone rolled down a mountain
thousands of feet in height. So much on the subject
of energy.


VI. WEAK POINTS AND STRONG


1. Sun Tzu said: Whoever is first in the field and
awaits the coming of the enemy, will be fresh for the fight;
whoever is second in the field and has to hasten to battle
will arrive exhausted.

2. Therefore the clever combatant imposes his will on
the enemy, but does not allow the enemy's will to be imposed on him.

3. By holding out advantages to him, he can cause the enemy
to approach of his own accord; or, by inflicting damage,
he can make it impossible for the enemy to draw near.

4. If the enemy is taking his ease, he can harass him;
if well supplied with food, he can starve him out;
if quietly encamped, he can force him to move.

5. Appear at points which the enemy must hasten to defend;
march swiftly to places where you are not expected.

6. An army may march great distances without distress,
if it marches through country where the enemy is not.

7. You can be sure of succeeding in your attacks
if you only attack places which are undefended.You can
ensure the safety of your defense if you only hold
positions that cannot be attacked.

8. Hence that general is skillful in attack whose
opponent does not know what to defend; and he is skillful
in defense whose opponent does not know what to attack.

9. O divine art of subtlety and secrecy! Through you
we learn to be invisible, through you inaudible;
and hence we can hold the enemy's fate in our hands.

10. You may advance and be absolutely irresistible,
if you make for the enemy's weak points; you may retire
and be safe from pursuit if your movements are more rapid
than those of the enemy.

11. If we wish to fight, the enemy can be forced
to an engagement even though he be sheltered behind a high
rampart and a deep ditch. All we need do is attack
some other place that he will be obliged to relieve.

12. If we do not wish to fight, we can prevent
the enemy from engaging us even though the lines
of our encampment be merely traced out on the ground.
All we need do is to throw something odd and unaccountable
in his way.

13. By discovering the enemy's dispositions and remaining
invisible ourselves, we can keep our forces concentrated,
while the enemy's must be divided.

14. We can form a single united body, while the
enemy must split up into fractions. Hence there will
be a whole pitted against separate parts of a whole,
which means that we shall be many to the enemy's few.

15. And if we are able thus to attack an inferior force
with a superior one, our opponents will be in dire straits.

16. The spot where we intend to fight must not be
made known; for then the enemy will have to prepare
against a possible attack at several different points;
and his forces being thus distributed in many directions,
the numbers we shall have to face at any given point will
be proportionately few.

17. For should the enemy strengthen his van,
he will weaken his rear; should he strengthen his rear,
he will weaken his van; should he strengthen his left,
he will weaken his right; should he strengthen his right,
he will weaken his left. If he sends reinforcements everywhere,
he will everywhere be weak.

18. Numerical weakness comes from having to prepare
against possible attacks; numerical strength, from compelling
our adversary to make these preparations against us.

19. Knowing the place and the time of the coming battle,
we may concentrate from the greatest distances in order
to fight.

20. But if neither time nor place be known,
then the left wing will be impotent to succor the right,
the right equally impotent to succor the left, the van
unable to relieve the rear, or the rear to support the van.
How much more so if the furthest portions of the army are
anything under a hundred LI apart, and even the nearest
are separated by several LI!

21. Though according to my estimate the soldiers
of Yueh exceed our own in number, that shall advantage
them nothing in the matter of victory. I say then
that victory can be achieved.

22. Though the enemy be stronger in numbers, we may
prevent him from fighting. Scheme so as to discover
his plans and the likelihood of their success.

23. Rouse him, and learn the principle of his
activity or inactivity. Force him to reveal himself,
so as to find out his vulnerable spots.

24. Carefully compare the opposing army with your own,
so that you may know where strength is superabundant
and where it is deficient.

25. In making tactical dispositions, the highest pitch
you can attain is to conceal them; conceal your dispositions,
and you will be safe from the prying of the subtlest spies,
from the machinations of the wisest brains.

26. How victory may be produced for them out of the enemy's
own tactics--that is what the multitude cannot comprehend.

27. All men can see the tactics whereby I conquer,
but what none can see is the strategy out of which victory
is evolved.

28. Do not repeat the tactics which have gained
you one victory, but let your methods be regulated
by the infinite variety of circumstances.

29. Military tactics are like unto water; for water in its
natural course runs away from high places and hastens downwards.

30. So in war, the way is to avoid what is strong
and to strike at what is weak.

31. Water shapes its course according to the nature
of the ground over which it flows; the soldier works
out his victory in relation to the foe whom he is facing.

32. Therefore, just as water retains no constant shape,
so in warfare there are no constant conditions.

33. He who can modify his tactics in relation to his
opponent and thereby succeed in winning, may be called
a heaven-born captain.

34. The five elements (water, fire, wood, metal, earth)
are not always equally predominant; the four seasons make
way for each other in turn. There are short days and long;
the moon has its periods of waning and waxing.


VII. MANEUVERING


1. Sun Tzu said: In war, the general receives his
commands from the sovereign.

2. Having collected an army and concentrated his forces,
he must blend and harmonize the different elements thereof
before pitching his camp.

3. After that, comes tactical maneuvering,
than which there is nothing more difficult.
The difficulty of tactical maneuvering consists
in turning the devious into the direct, and misfortune into gain.

4. Thus, to take a long and circuitous route,
after enticing the enemy out of the way, and though starting
after him, to contrive to reach the goal before him,
shows knowledge of the artifice of DEVIATION.

5. Maneuvering with an army is advantageous;
with an undisciplined multitude, most dangerous.

6. If you set a fully equipped army in march in order
to snatch an advantage, the chances are that you will be
too late. On the other hand, to detach a flying column
for the purpose involves the sacrifice of its baggage
and stores.

7. Thus, if you order your men to roll up their
buff-coats, and make forced marches without halting day
or night, covering double the usual distance at a stretch,
doing a hundred LI in order to wrest an advantage,
the leaders of all your three divisions will fall into
the hands of the enemy.

8. The stronger men will be in front, the jaded
ones will fall behind, and on this plan only one-tenth
of your army will reach its destination.

9. If you march fifty LI in order to outmaneuver
the enemy, you will lose the leader of your first division,
and only half your force will reach the goal.

10. If you march thirty LI with the same object,
two-thirds of your army will arrive.

11. We may take it then that an army without its
baggage-train is lost; without provisions it is lost;
without bases of supply it is lost.

12. We cannot enter into alliances until we are
acquainted with the designs of our neighbors.

13. We are not fit to lead an army on the march
unless we are familiar with the face of the country--its
mountains and forests, its pitfalls and precipices,
its marshes and swamps.

14. We shall be unable to turn natural advantage
to account unless we make use of local guides.

15. In war, practice dissimulation, and you will succeed.

16. Whether to concentrate or to divide your troops,
must be decided by circumstances.

17. Let your rapidity be that of the wind,
your compactness that of the forest.

18. In raiding and plundering be like fire,
is immovability like a mountain.

19. Let your plans be dark and impenetrable as night,
and when you move, fall like a thunderbolt.

20. When you plunder a countryside, let the spoil be
divided amongst your men; when you capture new territory,
cut it up into allotments for the benefit of the soldiery.

21. Ponder and deliberate before you make a move.

22. He will conquer who has learnt the artifice
of deviation. Such is the art of maneuvering.

23. The Book of Army Management says: On the field
of battle, the spoken word does not carry far enough:
hence the institution of gongs and drums. Nor can ordinary
objects be seen clearly enough: hence the institution
of banners and flags.

24. Gongs and drums, banners and flags, are means
whereby the ears and eyes of the host may be focused
on one particular point.

25. The host thus forming a single united body,
is it impossible either for the brave to advance alone,
or for the cowardly to retreat alone. This is the art
of handling large masses of men.

26. In night-fighting, then, make much use of signal-fires
and drums, and in fighting by day, of flags and banners,
as a means of influencing the ears and eyes of your army.

27. A whole army may be robbed of its spirit;
a commander-in-chief may be robbed of his presence of mind.

28. Now a soldier's spirit is keenest in the morning;
by noonday it has begun to flag; and in the evening,
his mind is bent only on returning to camp.

29. A clever general, therefore, avoids an army when
its spirit is keen, but attacks it when it is sluggish
and inclined to return. This is the art of studying moods.

30. Disciplined and calm, to await the appearance
of disorder and hubbub amongst the enemy:--this is the art
of retaining self-possession.

31. To be near the goal while the enemy is still
far from it, to wait at ease while the enemy is
toiling and struggling, to be well-fed while the enemy
is famished:--this is the art of husbanding one's strength.

32. To refrain from intercepting an enemy whose
banners are in perfect order, to refrain from attacking
an army drawn up in calm and confident array:--this
is the art of studying circumstances.

33. It is a military axiom not to advance uphill
against the enemy, nor to oppose him when he comes downhill.

34. Do not pursue an enemy who simulates flight;
do not attack soldiers whose temper is keen.

35. Do not swallow bait offered by the enemy.
Do not interfere with an army that is returning home.

36. When you surround an army, leave an outlet free.
Do not press a desperate foe too hard.

37. Such is the art of warfare.


VIII. VARIATION IN TACTICS


1. Sun Tzu said: In war, the general receives
his commands from the sovereign, collects his army
and concentrates his forces

2. When in difficult country, do not encamp. In country
where high roads intersect, join hands with your allies.
Do not linger in dangerously isolated positions.
In hemmed-in situations, you must resort to stratagem.
In desperate position, you must fight.

3. There are roads which must not be followed,
armies which must be not attacked, towns which must
be besieged, positions which must not be contested,
commands of the sovereign which must not be obeyed.

4. The general who thoroughly understands the advantages
that accompany variation of tactics knows how to handle
his troops.

5. The general who does not understand these, may be well
acquainted with the configuration of the country, yet he
will not be able to turn his knowledge to practical account.

6. So, the student of war who is unversed in the art
of war of varying his plans, even though he be acquainted
with the Five Advantages, will fail to make the best use
of his men.

7. Hence in the wise leader's plans, considerations of
advantage and of disadvantage will be blended together.

8. If our expectation of advantage be tempered in
this way, we may succeed in accomplishing the essential
part of our schemes.

9. If, on the other hand, in the midst of difficulties
we are always ready to seize an advantage, we may extricate
ourselves from misfortune.

10. Reduce the hostile chiefs by inflicting damage
on them; and make trouble for them, and keep them
constantly engaged; hold out specious allurements,
and make them rush to any given point.

11. The art of war teaches us to rely not on the
likelihood of the enemy's not coming, but on our own readiness
to receive him; not on the chance of his not attacking,
but rather on the fact that we have made our position unassailable.

12. There are five dangerous faults which may affect
a general:
(1) Recklessness, which leads to destruction;
(2) cowardice, which leads to capture;
(3) a hasty temper, which can be provoked by insults;
(4) a delicacy of honor which is sensitive to shame;
(5) over-solicitude for his men, which exposes him
to worry and trouble.

13. These are the five besetting sins of a general,
ruinous to the conduct of war.

14. When an army is overthrown and its leader slain,
the cause will surely be found among these five
dangerous faults. Let them be a subject of meditation.


IX. THE ARMY ON THE MARCH


1. Sun Tzu said: We come now to the question of
encamping the army, and observing signs of the enemy.
Pass quickly over mountains, and keep in the neighborhood
of valleys.

2. Camp in high places, facing the sun. Do not climb
heights in order to fight. So much for mountain warfare.

3. After crossing a river, you should get far away
from it.

4. When an invading force crosses a river in its
onward march, do not advance to meet it in mid-stream.
It will be best to let half the army get across,
and then deliver your attack.

5. If you are anxious to fight, you should not go
to meet the invader near a river which he has to cross.

6. Moor your craft higher up than the enemy, and facing
the sun. Do not move up-stream to meet the enemy.
So much for river warfare.

7. In crossing salt-marshes, your sole concern
should be to get over them quickly, without any delay.

8. If forced to fight in a salt-marsh, you should
have water and grass near you, and get your back
to a clump of trees. So much for operations in salt-marches.

9. In dry, level country, take up an easily accessible
position with rising ground to your right and on your rear,
so that the danger may be in front, and safety lie behind.
So much for campaigning in flat country.

10. These are the four useful branches of military
knowledge which enabled the Yellow Emperor to vanquish
four several sovereigns.

11. All armies prefer high ground to low and sunny
places to dark.

12. If you are careful of your men, and camp on hard
ground, the army will be free from disease of every kind,
and this will spell victory.

13. When you come to a hill or a bank, occupy the
sunny side, with the slope on your right rear.
Thus you will at once act for the benefit of your soldiers
and utilize the natural advantages of the ground.

14. When, in consequence of heavy rains up-country,
a river which you wish to ford is swollen and flecked
with foam, you must wait until it subsides.

15. Country in which there are precipitous cliffs
with torrents running between, deep natural hollows,
confined places, tangled thickets, quagmires and crevasses,
should be left with all possible speed and not approached.

16. While we keep away from such places, we should
get the enemy to approach them; while we face them,
we should let the enemy have them on his rear.

17. If in the neighborhood of your camp there should
be any hilly country, ponds surrounded by aquatic grass,
hollow basins filled with reeds, or woods with thick
undergrowth, they must be carefully routed out and searched;
for these are places where men in ambush or insidious
spies are likely to be lurking.

18. When the enemy is close at hand and remains quiet,
he is relying on the natural strength of his position.

19. When he keeps aloof and tries to provoke a battle,
he is anxious for the other side to advance.

20. If his place of encampment is easy of access,
he is tendering a bait.

21. Movement amongst the trees of a forest shows that the
enemy is advancing. The appearance of a number of screens
in the midst of thick grass means that the enemy wants to make us suspicious.

22. The rising of birds in their flight is the sign
of an ambuscade. Startled beasts indicate that a sudden
attack is coming.

23. When there is dust rising in a high column,
it is the sign of chariots advancing; when the dust is low,
but spread over a wide area, it betokens the approach
of infantry. When it branches out in different directions,
it shows that parties have been sent to collect firewood.
A few clouds of dust moving to and fro signify that the army
is encamping.

24. Humble words and increased preparations are signs
that the enemy is about to advance. Violent language
and driving forward as if to the attack are signs that he
will retreat.

25. When the light chariots come out first and take
up a position on the wings, it is a sign that the enemy
is forming for battle.

26. Peace proposals unaccompanied by a sworn covenant
indicate a plot.

27. When there is much running about and the soldiers
fall into rank, it means that the critical moment has come.

28. When some are seen advancing and some retreating,
it is a lure.

29. When the soldiers stand leaning on their spears,
they are faint from want of food.

30. If those who are sent to draw water begin
by drinking themselves, the army is suffering from thirst.

31. If the enemy sees an advantage to be gained and
makes no effort to secure it, the soldiers are exhausted.

32. If birds gather on any spot, it is unoccupied.
Clamor by night betokens nervousness.

33. If there is disturbance in the camp, the general's
authority is weak. If the banners and flags are shifted
about, sedition is afoot. If the officers are angry,
it means that the men are weary.

34. When an army feeds its horses with grain and kills
its cattle for food, and when the men do not hang their
cooking-pots over the camp-fires, showing that they
will not return to their tents, you may know that they
are determined to fight to the death.

35. The sight of men whispering together in small
knots or speaking in subdued tones points to disaffection
amongst the rank and file.

36. Too frequent rewards signify that the enemy is
at the end of his resources; too many punishments betray
a condition of dire distress.

37. To begin by bluster, but afterwards to take fright
at the enemy's numbers, shows a supreme lack of intelligence.

38. When envoys are sent with compliments in their mouths,
it is a sign that the enemy wishes for a truce.

39. If the enemy's troops march up angrily and remain
facing ours for a long time without either joining
battle or taking themselves off again, the situation
is one that demands great vigilance and circumspection.

40. If our troops are no more in number than the enemy,
that is amply sufficient; it only means that no direct attack
can be made. What we can do is simply to concentrate all
our available strength, keep a close watch on the enemy,
and obtain reinforcements.

41. He who exercises no forethought but makes light
of his opponents is sure to be captured by them.

42. If soldiers are punished before they have grown
attached to you, they will not prove submissive; and,
unless submissive, then will be practically useless.
If, when the soldiers have become attached to you,
punishments are not enforced, they will still be unless.

43. Therefore soldiers must be treated in the first
instance with humanity, but kept under control by means
of iron discipline. This is a certain road to victory.

44. If in training soldiers commands are habitually
enforced, the army will be well-disciplined; if not,
its discipline will be bad.

45. If a general shows confidence in his men but always
insists on his orders being obeyed, the gain will be mutual.


X. TERRAIN


1. Sun Tzu said: We may distinguish six kinds of terrain,
to wit: (1) Accessible ground; (2) entangling ground;
(3) temporizing ground; (4) narrow passes; (5) precipitous
heights; (6) positions at a great distance from the enemy.

2. Ground which can be freely traversed by both sides
is called accessible.

3. With regard to ground of this nature, be before
the enemy in occupying the raised and sunny spots,
and carefully guard your line of supplies. Then you
will be able to fight with advantage.

4. Ground which can be abandoned but is hard
to re-occupy is called entangling.

5. From a position of this sort, if the enemy
is unprepared, you may sally forth and defeat him.
But if the enemy is prepared for your coming, and you
fail to defeat him, then, return being impossible,
disaster will ensue.

6. When the position is such that neither side will gain
by making the first move, it is called temporizing ground.

7. In a position of this sort, even though the enemy
should offer us an attractive bait, it will be advisable
not to stir forth, but rather to retreat, thus enticing
the enemy in his turn; then, when part of his army has
come out, we may deliver our attack with advantage.

8. With regard to narrow passes, if you can occupy
them first, let them be strongly garrisoned and await
the advent of the enemy.

9. Should the army forestall you in occupying a pass,
do not go after him if the pass is fully garrisoned,
but only if it is weakly garrisoned.

10. With regard to precipitous heights, if you are
beforehand with your adversary, you should occupy the
raised and sunny spots, and there wait for him to come up.

11. If the enemy has occupied them before you,
do not follow him, but retreat and try to entice him away.

12. If you are situated at a great distance from
the enemy, and the strength of the two armies is equal,
it is not easy to provoke a battle, and fighting will be
to your disadvantage.

13. These six are the principles connected with Earth.
The general who has attained a responsible post must be
careful to study them.

14. Now an army is exposed to six several calamities,
not arising from natural causes, but from faults
for which the general is responsible. These are:
(1) Flight; (2) insubordination; (3) collapse; (4) ruin;
(5) disorganization; (6) rout.

15. Other conditions being equal, if one force is
hurled against another ten times its size, the result
will be the flight of the former.

16. When the common soldiers are too strong and
their officers too weak, the result is insubordination.
When the officers are too strong and the common soldiers
too weak, the result is collapse.

17. When the higher officers are angry and insubordinate,
and on meeting the enemy give battle on their own account
from a feeling of resentment, before the commander-in-chief
can tell whether or no he is in a position to fight,
the result is ruin.

18. When the general is weak and without authority;
when his orders are not clear and distinct; when there
are no fixes duties assigned to officers and men,
and the ranks are formed in a slovenly haphazard manner,
the result is utter disorganization.

19. When a general, unable to estimate the enemy's
strength, allows an inferior force to engage a larger one,
or hurls a weak detachment against a powerful one,
and neglects to place picked soldiers in the front rank,
the result must be rout.

20. These are six ways of courting defeat, which must
be carefully noted by the general who has attained
a responsible post.

21. The natural formation of the country is the soldier's
best ally; but a power of estimating the adversary,
of controlling the forces of victory, and of shrewdly
calculating difficulties, dangers and distances,
constitutes the test of a great general.

22. He who knows these things, and in fighting puts
his knowledge into practice, will win his battles.
He who knows them not, nor practices them, will surely
be defeated.

23. If fighting is sure to result in victory,
then you must fight, even though the ruler forbid it;
if fighting will not result in victory, then you must not
fight even at the ruler's bidding.

24. The general who advances without coveting fame
and retreats without fearing disgrace, whose only
thought is to protect his country and do good service
for his sovereign, is the jewel of the kingdom.

25. Regard your soldiers as your children, and they
will follow you into the deepest valleys; look upon them
as your own beloved sons, and they will stand by you
even unto death.

26. If, however, you are indulgent, but unable to make
your authority felt; kind-hearted, but unable to enforce
your commands; and incapable, moreover, of quelling disorder:
then your soldiers must be likened to spoilt children;
they are useless for any practical purpose.

27. If we know that our own men are in a condition
to attack, but are unaware that the enemy is not open
to attack, we have gone only halfway towards victory.

28. If we know that the enemy is open to attack,
but are unaware that our own men are not in a condition
to attack, we have gone only halfway towards victory.

29. If we know that the enemy is open to attack,
and also know that our men are in a condition to attack,
but are unaware that the nature of the ground makes
fighting impracticable, we have still gone only halfway
towards victory.

30. Hence the experienced soldier, once in motion,
is never bewildered; once he has broken camp, he is never
at a loss.

31. Hence the saying: If you know the enemy and
know yourself, your victory will not stand in doubt;
if you know Heaven and know Earth, you may make your
victory complete.



XI. THE NINE SITUATIONS


1. Sun Tzu said: The art of war recognizes nine varieties of ground:
(1) Dispersive ground; (2) facile ground; (3) contentious ground;
(4) open ground; (5) ground of intersecting highways;
(6) serious ground; (7) difficult ground; (8) hemmed-in ground;
(9) desperate ground.

2. When a chieftain is fighting in his own territory,
it is dispersive ground.

3. When he has penetrated into hostile territory,
but to no great distance, it is facile ground.

4. Ground the possession of which imports great
advantage to either side, is contentious ground.

5. Ground on which each side has liberty of movement
is open ground.

6. Ground which forms the key to three contiguous states,
so that he who occupies it first has most of the Empire
at his command, is a ground of intersecting highways.

7. When an army has penetrated into the heart of a
hostile country, leaving a number of fortified cities
in its rear, it is serious ground.

8. Mountain forests, rugged steeps, marshes and fens--all
country that is hard to traverse: this is difficult ground.

9. Ground which is reached through narrow gorges,
and from which we can only retire by tortuous paths,
so that a small number of the enemy would suffice to crush
a large body of our men: this is hemmed in ground.

10. Ground on which we can only be saved from
destruction by fighting without delay, is desperate ground.

11. On dispersive ground, therefore, fight not.
On facile ground, halt not. On contentious ground,
attack not.

12. On open ground, do not try to block the enemy's way.
On the ground of intersecting highways, join hands
with your allies.

13. On serious ground, gather in plunder.
In difficult ground, keep steadily on the march.

14. On hemmed-in ground, resort to stratagem.
On desperate ground, fight.

15. Those who were called skillful leaders of old knew
how to drive a wedge between the enemy's front and rear;
to prevent co-operation between his large and small divisions;
to hinder the good troops from rescuing the bad,
the officers from rallying their men.

16. When the enemy's men were united, they managed
to keep them in disorder.

17. When it was to their advantage, they made
a forward move; when otherwise, they stopped still.

18. If asked how to cope with a great host of the enemy
in orderly array and on the point of marching to the attack,
I should say: "Begin by seizing something which your
opponent holds dear; then he will be amenable to your will."

19. Rapidity is the essence of war: take advantage of
the enemy's unreadiness, make your way by unexpected routes,
and attack unguarded spots.

20. The following are the principles to be observed
by an invading force: The further you penetrate into
a country, the greater will be the solidarity of your troops,
and thus the defenders will not prevail against you.

21. Make forays in fertile country in order to supply
your army with food.

22. Carefully study the well-being of your men,
and do not overtax them. Concentrate your energy and hoard
your strength. Keep your army continually on the move,
and devise unfathomable plans.

23. Throw your soldiers into positions whence there
is no escape, and they will prefer death to flight.
If they will face death, there is nothing they may
not achieve. Officers and men alike will put forth
their uttermost strength.

24. Soldiers when in desperate straits lose
the sense of fear. If there is no place of refuge,
they will stand firm. If they are in hostile country,
they will show a stubborn front. If there is no help
for it, they will fight hard.

25. Thus, without waiting to be marshaled, the soldiers
will be constantly on the qui vive; without waiting to
be asked, they will do your will; without restrictions,
they will be faithful; without giving orders, they can
be trusted.

26. Prohibit the taking of omens, and do away with
superstitious doubts. Then, until death itself comes,
no calamity need be feared.

27. If our soldiers are not overburdened with money,
it is not because they have a distaste for riches;
if their lives are not unduly long, it is not because they
are disinclined to longevity.

28. On the day they are ordered out to battle,
your soldiers may weep, those sitting up bedewing
their garments, and those lying down letting the tears run
down their cheeks. But let them once be brought to bay,
and they will display the courage of a Chu or a Kuei.

29. The skillful tactician may be likened to the
shuai-jan. Now the shuai-jan is a snake that is found
in the ChUng mountains. Strike at its head, and you
will be attacked by its tail; strike at its tail, and you
will be attacked by its head; strike at its middle,
and you will be attacked by head and tail both.

30. Asked if an army can be made to imitate the shuai-jan,
I should answer, Yes. For the men of Wu and the men
of Yueh are enemies; yet if they are crossing a river
in the same boat and are caught by a storm, they will come
to each other's assistance just as the left hand helps the right.

31. Hence it is not enough to put one's trust
in the tethering of horses, and the burying of chariot
wheels in the ground

32. The principle on which to manage an army is to set
up one standard of courage which all must reach.

33. How to make the best of both strong and weak--that
is a question involving the proper use of ground.

34. Thus the skillful general conducts his army just
as though he were leading a single man, willy-nilly, by
the hand.

35. It is the business of a general to be quiet and thus
ensure secrecy; upright and just, and thus maintain order.

36. He must be able to mystify his officers and men
by false reports and appearances, and thus keep them
in total ignorance.

37. By altering his arrangements and changing
his plans, he keeps the enemy without definite knowledge.
By shifting his camp and taking circuitous routes,
he prevents the enemy from anticipating his purpose.

38. At the critical moment, the leader of an army
acts like one who has climbed up a height and then kicks
away the ladder behind him. He carries his men deep
into hostile territory before he shows his hand.

39. He burns his boats and breaks his cooking-pots;
like a shepherd driving a flock of sheep, he drives
his men this way and that, and nothing knows whither he
is going.

40. To muster his host and bring it into danger:--this
may be termed the business of the general.

41. The different measures suited to the nine
varieties of ground; the expediency of aggressive or
defensive tactics; and the fundamental laws of human nature:
these are things that must most certainly be studied.

42. When invading hostile territory, the general
principle is, that penetrating deeply brings cohesion;
penetrating but a short way means dispersion.

43. When you leave your own country behind, and take
your army across neighborhood territory, you find yourself
on critical ground. When there are means of communication
on all four sides, the ground is one of intersecting highways.

44. When you penetrate deeply into a country, it is
serious ground. When you penetrate but a little way,
it is facile ground.

45. When you have the enemy's strongholds on your rear,
and narrow passes in front, it is hemmed-in ground.
When there is no place of refuge at all, it is desperate ground.

46. Therefore, on dispersive ground, I would inspire
my men with unity of purpose. On facile ground, I would
see that there is close connection between all parts
of my army.

47. On contentious ground, I would hurry up my rear.

48. On open ground, I would keep a vigilant eye
on my defenses. On ground of intersecting highways,
I would consolidate my alliances.

49. On serious ground, I would try to ensure
a continuous stream of supplies. On difficult ground,
I would keep pushing on along the road.

50. On hemmed-in ground, I would block any way
of retreat. On desperate ground, I would proclaim
to my soldiers the hopelessness of saving their lives.

51. For it is the soldier's disposition to offer
an obstinate resistance when surrounded, to fight hard
when he cannot help himself, and to obey promptly when he
has fallen into danger.

52. We cannot enter into alliance with neighboring
princes until we are acquainted with their designs. We are
not fit to lead an army on the march unless we are familiar
with the face of the country--its mountains and forests,
its pitfalls and precipices, its marshes and swamps.
We shall be unable to turn natural advantages to account
unless we make use of local guides.

53. To be ignored of any one of the following four
or five principles does not befit a warlike prince.

54. When a warlike prince attacks a powerful state,
his generalship shows itself in preventing the concentration
of the enemy's forces. He overawes his opponents,
and their allies are prevented from joining against him.

55. Hence he does not strive to ally himself with all
and sundry, nor does he foster the power of other states.
He carries out his own secret designs, keeping his
antagonists in awe. Thus he is able to capture their
cities and overthrow their kingdoms.

56. Bestow rewards without regard to rule,
issue orders without regard to previous arrangements;
and you will be able to handle a whole army as though
you had to do with but a single man.

57. Confront your soldiers with the deed itself;
never let them know your design. When the outlook is bright,
bring it before their eyes; but tell them nothing when
the situation is gloomy.

58. Place your army in deadly peril, and it will survive;
plunge it into desperate straits, and it will come off
in safety.

59. For it is precisely when a force has fallen into
harm's way that is capable of striking a blow for victory.

60. Success in warfare is gained by carefully
accommodating ourselves to the enemy's purpose.

61. By persistently hanging on the enemy's flank, we shall
succeed in the long run in killing the commander-in-chief.

62. This is called ability to accomplish a thing
by sheer cunning.

63. On the day that you take up your command,
block the frontier passes, destroy the official tallies,
and stop the passage of all emissaries.

64. Be stern in the council-chamber, so that you
may control the situation.

65. If the enemy leaves a door open, you must rush in.

66. Forestall your opponent by seizing what he holds dear,
and subtly contrive to time his arrival on the ground.

67. Walk in the path defined by rule, and accommodate
yourself to the enemy until you can fight a decisive battle.

68. At first, then, exhibit the coyness of a maiden,
until the enemy gives you an opening; afterwards emulate
the rapidity of a running hare, and it will be too late
for the enemy to oppose you.


XII. THE ATTACK BY FIRE


1. Sun Tzu said: There are five ways of attacking
with fire. The first is to burn soldiers in their camp;
the second is to burn stores; the third is to burn
baggage trains; the fourth is to burn arsenals and magazines;
the fifth is to hurl dropping fire amongst the enemy.

2. In order to carry out an attack, we must have
means available. The material for raising fire should
always be kept in readiness.

3. There is a proper season for making attacks with fire,
and special days for starting a conflagration.

4. The proper season is when the weather is very dry;
the special days are those when the moon is in the
constellations of the Sieve, the Wall, the Wing
or the Cross-bar; for these four are all days of rising wind.

5. In attacking with fire, one should be prepared
to meet five possible developments:

6. (1) When fire breaks out inside to enemy's camp,
respond at once with an attack from without.

7. (2) If there is an outbreak of fire, but the enemy's
soldiers remain quiet, bide your time and do not attack.

8. (3) When the force of the flames has reached its height,
follow it up with an attack, if that is practicable;
if not, stay where you are.

9. (4) If it is possible to make an assault with fire
from without, do not wait for it to break out within,
but deliver your attack at a favorable moment.

10. (5) When you start a fire, be to windward of it.
Do not attack from the leeward.

11. A wind that rises in the daytime lasts long,
but a night breeze soon falls.

12. In every army, the five developments connected with
fire must be known, the movements of the stars calculated,
and a watch kept for the proper days.

13. Hence those who use fire as an aid to the attack show intelligence;
those who use water as an aid to the attack gain an accession of strength.

14. By means of water, an enemy may be intercepted,
but not robbed of all his belongings.

15. Unhappy is the fate of one who tries to win his
battles and succeed in his attacks without cultivating
the spirit of enterprise; for the result is waste of time
and general stagnation.

16. Hence the saying: The enlightened ruler lays his
plans well ahead; the good general cultivates his resources.

17. Move not unless you see an advantage; use not
your troops unless there is something to be gained;
fight not unless the position is critical.

18. No ruler should put troops into the field merely
to gratify his own spleen; no general should fight
a battle simply out of pique.

19. If it is to your advantage, make a forward move;
if not, stay where you are.

20. Anger may in time change to gladness; vexation may
be succeeded by content.

21. But a kingdom that has once been destroyed can
never come again into being; nor can the dead ever
be brought back to life.

22. Hence the enlightened ruler is heedful,
and the good general full of caution. This is the way
to keep a country at peace and an army intact.


XIII. THE USE OF SPIES


1. Sun Tzu said: Raising a host of a hundred thousand
men and marching them great distances entails heavy loss
on the people and a drain on the resources of the State.
The daily expenditure will amount to a thousand ounces
of silver. There will be commotion at home and abroad,
and men will drop down exhausted on the highways.
As many as seven hundred thousand families will be impeded
in their labor.

2. Hostile armies may face each other for years,
striving for the victory which is decided in a single day.
This being so, to remain in ignorance of the enemy's
condition simply because one grudges the outlay of a hundred
ounces of silver in honors and emoluments, is the height
of inhumanity.

3. One who acts thus is no leader of men, no present
help to his sovereign, no master of victory.

4. Thus, what enables the wise sovereign and the good
general to strike and conquer, and achieve things beyond
the reach of ordinary men, is foreknowledge.

5. Now this foreknowledge cannot be elicited from spirits;
it cannot be obtained inductively from experience,
nor by any deductive calculation.

6. Knowledge of the enemy's dispositions can only
be obtained from other men.

7. Hence the use of spies, of whom there are five classes:
(1) Local spies; (2) inward spies; (3) converted spies;
(4) doomed spies; (5) surviving spies.

8. When these five kinds of spy are all at work,
none can discover the secret system. This is called "divine
manipulation of the threads." It is the sovereign's
most precious faculty.

9. Having local spies means employing the services
of the inhabitants of a district.

10. Having inward spies, making use of officials
of the enemy.

11. Having converted spies, getting hold of the enemy's
spies and using them for our own purposes.

12. Having doomed spies, doing certain things openly
for purposes of deception, and allowing our spies to know
of them and report them to the enemy.

13. Surviving spies, finally, are those who bring
back news from the enemy's camp.

14. Hence it is that which none in the whole army are
more intimate relations to be maintained than with spies.
None should be more liberally rewarded. In no other
business should greater secrecy be preserved.

15. Spies cannot be usefully employed without a certain
intuitive sagacity.

16. They cannot be properly managed without benevolence
and straightforwardness.

17. Without subtle ingenuity of mind, one cannot make
certain of the truth of their reports.

18. Be subtle! be subtle! and use your spies for every
kind of business.

19. If a secret piece of news is divulged by a spy
before the time is ripe, he must be put to death together
with the man to whom the secret was told.

20. Whether the object be to crush an army, to storm
a city, or to assassinate an individual, it is always
necessary to begin by finding out the names of the attendants,
the aides-de-camp, and door-keepers and sentries of the general
in command. Our spies must be commissioned to ascertain these.

21. The enemy's spies who have come to spy on us
must be sought out, tempted with bribes, led away and
comfortably housed. Thus they will become converted
spies and available for our service.

22. It is through the information brought by the
converted spy that we are able to acquire and employ
local and inward spies.

23. It is owing to his information, again, that we can
cause the doomed spy to carry false tidings to the enemy.

24. Lastly, it is by his information that the surviving
spy can be used on appointed occasions.

25. The end and aim of spying in all its five varieties
is knowledge of the enemy; and this knowledge can only
be derived, in the first instance, from the converted spy.
Hence it is essential that the converted spy be treated
with the utmost liberality.

26. Of old, the rise of the Yin dynasty was due to I
Chih who had served under the Hsia. Likewise, the rise
of the Chou dynasty was due to Lu Ya who had served
under the Yin.

27. Hence it is only the enlightened ruler and the
wise general who will use the highest intelligence of
the army for purposes of spying and thereby they achieve
great results. Spies are a most important element in water,
because on them depends an army's ability to move.