Sunday, September 7, 2008

انعكاس - دهم خرداد ماه هزارو سيصدو هشتادو هفت


باب جديدي از زندگي آغاز گرديد .دل از ديار جدا گشت و زمانه در هم پيچيد . من همچون پرنده اي از خاك وطن جدا گشتم و براي يافتن نا گفته ها از خانه و كاشا نه خود جدا گشتم . به سرزميني سفر كردم تا روياهاي خود را بيابم .چه رويايي ؟ چه كاشانه اي؟گويا همه چيز براي من در ايران زمين به پايان رسيده است و اشك خود را دردل فرو ميكشم . پايان كابوس تباهي و آغاز ندانسته ها .جان خود را به دور دست ها بردم ء اما روح من در وطن همچون گذشته در اسارت است . اين چه زمانه اي است كه ميبايست با آن كنار آمد . سفر به خاور دور . كشور چشم بادامي ها . آه اين چه حكايت است كه در آن گرفتار شده ام . همه چيز به ديده من زيبا مي آيد ولي دل چيز ديگري ميگويد . در افكار خود غرق گشته ام و راه بازگشتي نمي يابم . كاش دنيا جور ديگري بود و من در جاي ديگري متولد مي گشتم . مسئوليت فرزندان ايران زمين با كيست ؟ فرزنداني كه از طاغوت زمانه خون ميگريند و ايمان خود را براي زنده ماندن زير پا مي گذارند . واي بر آناني كه آرزوهاي ما را به خاكستر تبديل كردند و غم هجرت را بر ما نهادند . هفته اي نمي گذرد كه در بالاي اتاقكي كوچك در زير آسمان اجنبي ها نشسته ام و راه بازگشتي نمي يابم . خود را در ميانه راه مي يابم و نشانه اي از قدرت سرورم نمي يابم .گويا او نيز از آدميان نا اميد گشته است ! شور عاشقانه من فرو كش كرده است و دريچه اميد را نمي يابم . او بزرگ است و من حقير . اين است دليلي كه نميتوانم قدرت او را بيابم . با هجرت خود مي پنداشتم راه دربازه بهشت را مي يابم ، ولي اينگونه نگشت و بر سوالات بي پاسخ من افزود . ديگر لبخند يار خود را نمي بينم . خود را در اين دنيا تنها و بي كس مي يابم . براي من در اين ديار همه چيز هست و چيچ چيز نيست . خدايا بر من مهرباني كن .زيرا نامهربانان دل من را فكنده اند . همه دوستان و دشمنان مي داند كه چگونه براي رسيدن به هدف خود تلاش كرده ام . به اين انديشه زنده ام تا بتوانم روزي،روزگاري با سري بالا به وطنم باز گردم . نميتوانم سير اين روزگار را بپزيرم و ميخواهم فرياد دل بركشم . سردرگم شده ام و راه خروج را نمي يابم . ضعف را در خود احساس مي كنم و همچون بيماري سرتاسر وجودم را فرا گرفته است

No comments: